زن ، پرستار بیمارستان فارابی بود . این را از محدوده ای که سوار تاکسی شد فهمیدم و از بوی الکل طبی مقنعه ی سورمه ای اش . از بوی بیمارستان سرشانه هایش . نشست کنار من و در را بست . من بارانی ام را جمع و جور کردم و کمی کنارتر رفتم . سمت چپم مرد کارگری بود با کفش های پر از رنگ،دستهای ترک خورده و قابلمه ی استیل روی زانو . زانوی قابلمه دارش را به زانوی زنگ زده ام نزدیک تر کرد در حالی که هنوز کمی جا بود و نیاز نبود خودش را و زانویش را جا به جا کند .سرِ صبح ِ سگ سرمازده ، حوصله ی جا به جا کردن خودم ، غرو لند کردن و تذکر دادن نداشتم . زانویم بی احساس تر و یخ زده تر از آن بود که کارگر نقاش خوشحال شود که زانوی قابلمه دارش را به زانوی معلمی خسته و بی رنگ و رو چسبانده و فکر کند او حواسش نیست . فکر کنم برای همین بود که چند لحظه بعد قابلمه را گذاشت کف ماشین و سرش را چسباند به پنجره ، پایش را انداخت روی آن یکی پایش و زانوی بی قابلمه اش را با دستهای خودش محکم بغل کرد . دلم می خواست سرم را بگذارم روی شانه ی خانم پرستار و بخوابم . داشت توی تلفن به مادرش می گفت دیشب شیفت بوده و مریض های بد حال نگذاشته اند تا صبح بخوابد . نگران یکی از مریض هایش بود این را در تلفن بعدی به سوپروایزر بخش گفت که تازه آمده بود سرکار . دلم خواست مریض بد حالش من بودم و سفارشم را به یک نفر می کرد . راننده رادیو را روشن کرد و بیشتر گاز داد . نقاش و خانم پرستار چهارراه بعد پیاده شدند . نفهمیدم نقاش توی قابلمه اش چه غذایی داشت هیچ بویی از لای قفل های استیل بیرون نمی زد ، لابد زنش کمی لوبیا سبز و سیب زمینی و سویا تفت داده بود شاید هم عدس پلو داشت نمی دانم. هر دو کرایه های شان را دادند ، راننده شیشه ی پنجره را بالا کشید یک قطره باران پرت شد روی دماغم .دیگر نفهمیدم خانم پرستار داشت تلفن بعدی اش را با چه کلمه ای شروع می کرد ، با سلام عزیزم ! یا جونم بگو چه خبر ؟
بعد به او فکر کردم که در همین لحظات ، با کسی که صندلی کناری اش نشسته توی ماشینش حرف می زند . سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آه بلندی کشیدم ، باز قفسه ی سینه ام تیر کشید . پیرمرد راننده یکهو بلند گفت :« مثلا شما بفرما بِرار زن آدم نِمخه خانه ی آدم بیه عید دیدنی ؟ » گفتم : بله ! درست می گین حاج آقا می یان دیگه عید دیدنی هستش دیگه . گفت : « خب ! شما بفرما با ای گوشت و مرغ گرون آدم چی بذارِه جلوشان ؟ » گفتم : خدا بزرگه . گفت : بله ! شکر . گفتم : شکر . چهارراه بعد پیاده شدم . کلاه بارانی ام را کشیدم روی پیشانیم . باد آمد و کلاهم را برگرداند روی شانه هام . تقلایی برای برگرادندنش نکردم . از حاشیه ی شهرک باید تا فضای سبز پیاده می رفتم . در راه به اندازه ی خدا فکر کردم که به پیرمرد گفتم بزرگ است . باد تندتر شد و ابرها خودشان را سیاه و کج و کوله کردند . دیگر به او فکر نکردم ، به صندلی کناری اش فکر نکردم . فقط ابرها را نگاه کردم و کشیده شدن کاکل درختهای سرو را در بادی که دست بردار نبود . سنگی را با نوک کفشم تا کنار در مسجد غدیر بابا علی آوردم و همان جا رهایش کردم . دیگر به اندازه ی خدا فکر نکردم . دیگر به هیچ چیز فکر نکردم. حتی مثل دیروز نخواستم که ای کاش در خانه ی تازه ساز روبه رویی زندگی می کردیم. دیگر به رنگ پرده ای که به پنجره هایش می آید فکر نکردم . دیگر به نبودنم در لحظه ی تحویل سال ،به اینکه وقت بوسیدن دیگران چه جمله هایی خواهد گفت فکر نکردم .
از جیب بارانی ام صدای خفیف ویبره می آمد ، اس ام اسی که دیرتر رسیده بود را باز کردم . بانک ملی گفته بود : 67 هزارتومن پول توی حسابت هست. سنگ دیگری را با نوک کفشم تا در ساختمان اداره آوردم و رهایش کردم . ظهر با سنگم راهی که آمده ام را برمی گردم . تنهایی یعنی سنگی بیرون دری منتظرت باشد .
خانه را تکاندم . وسط مشغله ها و مریض احوالی ها و مدارا با افسردگی مزمن ، به تدریج تکاندمش از غبار و چربی و بی سر و سامانی اشیا و لباس ها از اوایل اسفند تا اکنون . مانده اتاق خودم . الان اینجا هستم ، وسط کوهی از کتاب و لباس و خرده ریزها . رفتم بالای چهارپایه ای از خودم لرزان تر و حواسم به شکسته گی کهنه ی قوزک پایم بود با گردنی دردناک و دلی گرفته پرده ی پر از حزن و خاک پنجره را را به سختی باز کردم و انداختمش توی ماشین لباس شویی .هنوز رد انگشت هایم از سال پیش که قاب زنگ زده اش را رنگ زدم در گوشه و کنارش دیده می شد . کاری به کار عید ندارم . شرایطش را ندارم و اهل مهمان دعوت کردن های خود خواسته هم نیستم . خانه را می تکانم چون درونم آشفته است و آشفته گی و بی نظمی محیط حالم را بیشتر به هم می ریزد . می خواهم اتاقم را از بوهای مانده ی زمستانی دشوار پاک کنم و روی میزم جای کوچکی را برای نوشتن باز کنم . برای پهن کردن فیش هایی که از کتاب ها برداشته ام . ساعت را تمیز می کنم باید نیمه شب ها بیدار شوم و روی تحقیقم کار کنم استاد می خواهد برود خارج از ایران و این را خیلی بی مقدمه و خیلی بی ملاحظه به من گفت . نمی دانم باید چه کار کنم و چطور می توانم از پس در هم پیچیدگی های زندگی اخیرم بر بیایم . باید اضطراب های تقویمی را تحمل کنم . مجبور به جیره بندی زمان هستم ، منی که از حساب و کتاب کردن زمان همیشه اِبا داشتم . لباس های کهنه را دور می اندازم ، جعبه ی خاتم کاری ِ پر از گل محمدی هدیه ی اوست آن را پاک می کنم از غبار ، آینه ی گل و مرغ هدیه ی اوست آن را برق می اندازم و اشک تا چانه ام راه می کشد و می رود .عکس ماردبزرگ را می بوسم و دوباره کنار آینه ی قدی می گذارمش ، هنوز به لبخندش محتاجم تا ابد به لبخندش و به نگاه پر از یقینش محتاجم . چطور اولین روز فروردین نبودنش را تحمل کنم ؟ آیا باید بروم خواجه ربیع و کنار آن سنگ سفید مرمر بنشینم ؟ چطور می توانم دستها و شانه اش را نبوسم ؟
می روم آن طرف اتاق، حالا دسته گل نرگس ، خشک تر شده و سرش را کج کرده روی کتاب های بالای تختم . می ترسم دستش بزنم و گلبرگ ها بریزند . خودش آن را از گلدان بزرگ گلفروشی برایم برداشت درست یک ساعت مانده به پروازم . نمی دانم چطور باید از رنج دلتنگی در امان بمانم وقتی سال نو با تعطیلات طولانی بین من و بزرگترین دلبسته گی هایم فاصله می اندازد و می دانم که مثل سالهای پیش در دید و بازدیدهای تکراری فامیلی لحظه ای هم حواسم معطوف دیگران نخواهد شد . کاش بتوانم در سال نو درسم را با کمترین میزان تنش و دردسر تمام کنم ، کاش بتوانم چهارپاره ها و شعرهای سپیدم را در دو کتاب خوب چاپ کنم و دیگر دلم شور گم و گور شدن این شعرها را نزند . دارد صدای احمد رضا ِ نازنین از اسپیکرها پخش می شود : نیاز آدمی به اکنون است نه گذشته و نه آینده . حرفش درست است شعرش صادق است . من نیز نیازمند اکنونم . حتی گذشته ی من نیازمند مدارایم در اکنون است و آینده ، آینده ی پر هراس جنینی ست که در اکنونم دل می زند .
فکرم مشفول است . فکرم مغشوش است . فکرم مظلوم است ! متصل از آن کار می کشم مثل یک کامیون حمل سیمان که در بغل درها و زیر آفتابگیرهای آینه شکسته اش چند شاخه گل خشک دارد . می روم و می آیم و همه چیز در اطرافم در حال تکان خوردن و تغییر است . نگرانی از سر و کول مغزم بالا می رود و ناپایداری احوال اسفند هم آن را تشدید می کند . بی خواب و خوراکم و نمی دانم چطور باید نابه سامانی های پیرامونم را به سامان کنم . دیروز وقتی از یک طرف مشغول پختن ماکارونی بودم ، از طرف دیگر سبزی های نم کرده را از آب بالا می کشیدم و می ریختم توی سبد و همزمان به حفره های حل نشدنی پایان نامه فکر می کردم تلفنم زنگ زد . حوصله ی جواب دادن به تلفن هایی که از اداره کل می شود را ندارم . اما چند بار زنگ خورد و فهمیدم قرار است هر طور شده پیدایم کنند . کارشناس فرتوت فرهنگی آن طرف خط بود . گفت : کمتر از یک ساعت دیگر اداره باشید آقای معاون با شما جلسه ای دارند . من سبزی ها را ریختم روی پارچه ای که پهن کرده بودم برای آبگیری و گفتم به آقای معاون بفرمایید نمی توانم این طور ناگهان خدمت برسم کار دارم . گفت : پس ساعت یک بیایید . کمی مکث کردم و برای آنکه بفهمد من نوکر پدرش نیستم که هر وقت دلش خواست احضارم کند گفتم سعی می کنم ، ان شالله .بعد رفتم دراز کشیدم روی کاناپه و سی دی یک سریال که جدیدا از جهت اینکه حواسم پرت شود نگاهش می کنم را توی دستگاه گذاشتم . سریال شروع شد و پسر جوان شروع کرد به دویدن به فرار کردن از دست کسانی که نمی دانست چه کسانی هستند اما مطمئن بود دنبالش خواهند آمد . دلم می خواست من هم پا به پایش بدوم و فرار کنم از دست همه . سر خیابان ماشینی آشنا پیش پایش ترمز کرد و او را با خودش برد . تلفنم شروع کرد به زنجیره ای زنگ زدن هر چند دقیقه یک بار اسم یک همکار می افتاد روی صفحه ، صدای تلویزیون را زیاد کردم انگار که نمی شنوم اما می شنیدم . دیگر مطمئن بودم که قرار است محل خدمتم را عوض کنند . بلند شدم مانتوی رسمی پوشیدم و دو ساعت بعد در اتاق معاون فرهنگی مثل عکس برگردانی که به صفحه ای نامربوط چسبیده باشد نشسته بودم . همان لبخند گله گشاد همیشگی روی صورتش بود و داشت سعی می کرد یک خط در میان از من و توانمندی ها و در خشش هایم ! تعریف کند . من گفتم : برویم سر اصل مطلب قرار است کجا بروم ؟ نفس راحتی کشید و گفت : فلان مرکز در فلان خیابان . داشتم فکر می کردم فلان مرکز در فلان خیابان گندترین مسیر ممکن را برای من دارد و آقای معاون به خوبی این رامی دانست. داشتم فکر می کردم من همیشه در اتاق رئیس ها و دولتی ها بخش شاعرانه ی شخصیتم به اجبارا کارمند بودنم می چربد و آدم مجیز گفتن و تقاضا کردن نیستم . اما اعتراض به روش ها و تصمیم های شان را با صراحت تمام بیان می کنم . صراحتی که هرگز به مذاقشان خوش نمی آید و باعث می شود در دفعات بعد به جاهای دورتی پرتاب شوم ، از خیلی پیشرفت های شغلی باز بمانم و همیشه عده ای باشند که بر من اولویت داشته باشند . کیف و کتابم را برداشتم و از اتاقش بیرون زدم . آمد برای بدرقه ی سمبلیک ! گفت : لطفا تا دو سه روز دیگر که حکمتان را می فرستم به همکاران چیزی نگویید . توی صورتش نگاه نکردم و گفتم : ظاهرا همه می دانند گویا آخرین نفری که باید می دانست من بودم ! سکوت کرد ، سکوت کردم و از پله ها پائین رفتم . در راه به دوباره جدا شدن از دانش آموزهایم فکر کردم . به بچه های کلاس مشاعره و نمایشنامه خوانی ام . به جدا شدن از آرش و رهام و روشنک به ملیکا که بچه ی طلاق است و روزی چند بار من را محکم بفل می کند به نازنین که او هم بچه ی طلاق است و کلی در کلاسم بازیگوشی می کند . به بردیا و پوریا که بیش فعالند و برای شان طرح هایی که به تمرکزشان کمک کند اجرا می کردم . دلم برای منظره ی کوه های هاشمیه تنگ خواهد شد بالای این تپه که می ایستادم می توانستم بخش عظیمی از شهر را ببینم و کلمه بسازم و پشت به دوربین های مدار بسته ی اداری دوری عزیزترین هایم را در غروب هایش گریه کنم . آخر سالی باید کوله بارم را جمع کنم و بروم .از آن طرف هم باید خانه تکانی را شروع کنم . چند روز بیشتر به پایان سال باقی نمانده و این ها به اضافه ی کلی دربه دری و نگرانی عاطفی خصوصی به ذهنم فشار می آورند . دارم پی چیزی می گردم در اینترنت نمی دانم دستم به کدام قسمت ِ نباید در گوشی خورده که پیغام می دهد : آیا شما ربات هستید ؟ آزمون راستی آزمایی را انجام دهید . بعد چند تا عکس ریز پشت سر هم می آیند روی صفحه و پیغام می آید که همه ی تصویرهایی که در آن موتور سیکلت می بینید را علامت بزنید . سعی می کنم حواسم را جمع کنم و تکه های موتور سیکلت را از این طرف و آن طرف ِ عکس ها تشخیص بدهم و علامت بزنم . دوباره پیغام می آید لطفا همه ی تصویرهایی که در آن چراغ راهنمایی می بینید را علامت بزنید . لطفا شیر آتش نشانی را . لطفا گربه را . کوفت را . سرم را می گذارم روی میز ، خسته ام و درست تشخیص نمی دهم . دلم می خواهد کنار گزینه ی آیا شما ربات هستید ؟ تیک ِ تایید بزنم و خودم را خلاص کنم . کاش ربات بشوم و قلب آدم بودن از سینه ام حذف بشود . آدم بودن ، آدم ماندن در حوصله ی مخدوش من نیست . نمی توانم اسفند را تحمل کنم نمی توانم به جدایی های پر از هراس ِ آخر سال فکر کنم نمی توانم منتظر نوروز و هجوم آدمها و نخواستنی ها باشم. مدتی ست به شدت احساس ناامنی می کنم . دلم می خواهد کسی مراقبم باشد . دلم می خواهد به کسی پشت گرم باشم با این یقین که به هیچ دلیل موجه و غیر موجه ای ناگهان رهایم نمی کند . به خاطر دیگران رهایم نمی کند . دلم احساس امنیت و مراقبت شدن می خواهد لا اقل برای مدتی که بتوانم کمی خودم را جمع و جور کنم .
همیشه وقتی درون درد دست و پا می زنم وقتی از خشن ترین صخره ها با همه ی وزن روحی و جسمی ام آویزان هستم و زیر پایم تاریکی هولناکی ست که هر آن ممکن است در آن سقوط کنم همه ی توانم را در سرانگشتهای کم جانم جمع می کنم تا کامل سقوط نکنم . این از حس جان دوستی ام نیست این از خوددوستی ام نیست از تمایل زیاد برای بقا نمی آید . هر بار چند انگشت زخمی ام از سنگهای سستی که به آن چسبیده اند جدا می شود سعی می کنم با آرنج هایم خودم را نگه دارم با فشار نوک پاهایم . می چرخم در باد معلق و مو پریشان و گریان و زیر پایم تهی ست زیر پایم پرتگاه ناشناخته ای ست که نمی خواهم مرا ببلعد . باید از بالای پل طبیعت تهران رد می شدم تا به آن طرف اتوبان برسم . چشم بسته بودم روی زیبایی هایش که همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینم شان . چشم بسته بودم روی کاج ها و با چشم هایی پر آز آب مروارید و خون خودم را خم کردم تا جایی که می توانستم .روز عشق بود و دختر و پسرها با قلب و خرس ها و شمع های فانتزی سرمست بودند و شنیدن صدای شان اذیتم می کرد . شنیدن زمزمه های مردهایی که دست انداخته بودند دور کمر زن ها یا معشوق های شان و حرف هایی که شاید دروغ بود می گفتند اذیتم می کرد . جایی دور از همه خم شدم و فقط وهمی از آن همه درخت می دیدم با صدای خراشیده سه بار صدایش زدم . بعد همه ی فشاری که در سینه ام آماس کرده بود تبدیل به گریه با صدای بلند شد . نمی خواستم روز عشق را خراب کنم حتی اگر ربطی به فرهنگ ما نداشته باشد . نمی خواستم شب تولدم را خراب کنم اما فرایند سقوط و تعلیق از روزها پیش آغاز شده بود و زمستانی که برایم همیشه ارزشمندترین فصل است و حلاوت و سپیدی بهمن تنهاچرکابه ای شده بود که باید بالا می آوردمش . بیشتر از نیم ساعت در همان وضعیت استفراغ و آویزانی بودم بعد نشستم و با شیشه ی آب معدنی آب ریختم از بالای پیشانی ام و پاهایم را بغل کردم . پل طبیعت چطور آن همه زشت بود ؟ چرا دیگر به احترامی که طراح زن خوش فکرش در ذهنم داشت فکر نمی کردم . من قمار بازی بودم که باخته بود و باید می رفت آن طرف اتوبان از خانه ی آشنایی چمدانش را برمی داشت و برمی گشت . دنیا شده بود قوطی کبریت و من ه ای گیر افتاده در آن که خودم هم نمی توانستم بفهمم زنده هستم یا مرده . نیم ِ مرده ام می گفت کامل تر بمیر نیم زنده ام می گفت بلند شو و بجنگ و نیفت . سه روز گذشت و نیم ِ نه زنده نه مرده که جان ِ زنده بلا مرده بلایم فرمان داد فقط یک بار دیگر تلاش کن برای از دست ندادن . در هوای بارانی و تاریک و قیر اندود ِ نیمه شب به سمت ایستگاه راه آهن می رفتم و نمی دانستم به سپیده ی صبح می رسم یا نه . سپیده ی صبح رسید من داشتم در شهرستانی کوچک و دور افتاده پی سرنوشتم می گشتم خوابم می آمد و نا نداشتم به راننده گفتم نگه دار کنار نانوایی بودیم . پرسید نان می خواهید ؟ گفتم : نه ! گفت پس چرا نگه دارم ؟ گفتم : کمی صبر کنید . می خواستم شاطر را نگاه کنم که داشت تند تند خمیر پهن شده ی نان ها را توی تنور می انداخت. می خواستم در آتش افتادن گندم ها را ببینم . می خواستم گرسنه گی ام را تسکین بدهم بی که بعد از یک هفته بی خواب و غذایی چیزی بخورم . بو کشیدم و سعی شاطر برای پختن نان مردم را حریصانه نگاه کردم . کم کم آدم ها آمدند توی صف ایستادند . راننده خوشش نمی آمد از از این توقف ظاهرا بی معنی و سعی می کرد این را با خاراندن کله اش ، با هووووف کشیدن های مضحک ِ پی در پی ، با پاک کردن الکی شیشه ی ماشین نشان بدهد . اعتنا نکردم پولش را می دادم ، دلم می خواست زمان را دم نانوایی دست به سر کنم تا ساعت به 7 نزدیک بشود . بوی نان ِ داغِ ِ نخورده تسکینم می داد بوی گندمی که تبدیل شده بود به قرصی گرم و معطر که می توانست نیروی گرسنه گی را فروبنشاند . گرسنه بودم با همه ی جسم و روحم و داشتم برای بودنم در تنور کائنات با آتش دست و پنجه نرم می کردم. گمان می کنم حالا وقت ِ نبودن من نیست . کارهایی دارم ، فکرهایی دارم ، رویاهایی دارم . روی بال هواپیما نشستم که برگردم ، غروب شده بود حالا یک دسته گل نرگس داشتم یک دنیا سبزینه ی امید که از نیستی ِ محض دوباره آفریده شده بود . ما همه ی ما به امید محتاجیم حتی اگر ساقه ای فربه نداشته باشد و سایه ای مستدام .
توی ایستگاه اتوبوس در تاریکی و سرما و همهه ی بی مورد ِ باد ایستاده بودم . برای چند لحظه دست به سر کردن غصه ای که این روزها به جانم افتاده، زیر لب تصنیف غریبانه ای را می خواندم ، یکهو صدای زنی میانسال با قد و بالای میانه که چادر خیلی براق سرش بود و رویش را هم محکم گرفته بود تصنیف خوانی ام را قطع کرد : ببخشید خانم ! خانم با شمام ! من : جانم حاج خانم ؟ او : اینجا اتوبوس صارمی هست ؟ من : بله ، او : خیلی سرماست ، دو بار از وَن های اول کوثر پیاده شدم توی این هوا که مسیر بهتر پیدا کنم . من : در حالیکه تمایلی برای شنیدن بیشتر نداشتم تایید کنان: بله درست می فرمایین هوا سردتر شده . او : به نظرتون با تاکسی برم سمت صارمی یا منتظر بمونم ؟ من : با چشمهای گرد شده و نگاه کلافه : چه عرض کنم هر طور راحتید ، او : اگر اتوبوس آمد برای من هم کارت می زنید ؟ بعد من پونصد تومن به شما بدم؟ من : بله، خواهش می کنم، او : چه عجب! اتوبوس رسید، سوار شیم .( ۲ بار کارت زدم ) او : خانم بفرمایید پولتان ، من : دستش را با سکه ی پانصد تومانی هل می دهم سمت خودش و نمی گیرم . او : وسط تعارفات پونصد تومانی ! با صدای بلند از راننده پرسید : تا صارمی ۱۶ چند ایستگاه مانده؟ راننده: اشتباه سوار شدین که ! او : با صدای بلندتر و عصبانی ! نگه دارین ! راننده: الان نمی شود ، او : این خانم من را به اشتباه انداخت! خدا بگم زن های صندلی های اطراف: چپ چپ نگاه کنان و نچ نچ کنان رو به من : ای بابا ! بنده ی خدا باید یک ایستگاه را برگردد . او در حال پیاده شدن : اشتباه از این خانم بود ! خدا بگم .
من به خودم : چرا هنوز کمک می کنی ؟ مریضی ؟ من به خودم دو ایستگاه بعد توی شیشه ی پر از گل و لای : تقصیر تو نبود ، خودش گفت می خواهم بروم صارمی . این تنها اتوبوس صارمی بود که از اینجا رد می شد آن موقع نگفت می خواهد برود ۱۶ . گفت می خواهم بروم بلوار صارمی ، اتوبوسش اینجا می آید تو هم گفتی بله ! فقط همین . برای رفتن به ۱۶ فقط باید پیاده می رفت رو به سمت چپ خب تو از کجا باید می دانستی ؟
نیم ساعت بعد ، من به خودم توی آینه ی اتاقم: تو همیشه مسئولیت اشتباهاتت را پذیرفتی ولی وقتی دیگران اشتباه خودشان را گردنت می اندازند بدجور کفری می شوی . کفری نباش! بیا برویم فیلم ببینیم حواسمان پرت شود از تصنیف خوانی که خیری ندیدیم . این روزها از در و دیوار دارند بد و بیراه بارت می کنند تقصیر تو این است که می خواهی به هر قیمتی مهربان باشی ، مسئولیت این تفکر اشتباهت را بپذیر .
پانوشت : آن پانصد تومانی که برای او کارت زدم آخرین مبلغ شارژ کارتم بود . معنی و مفهوم این جمله آن است که فردا برای رفتن به سر کار باید هزار تومان نقدی( جریمه ی کارت ندارها) به راننده ی اتوبوس پرداخت کنم و غر و لند هم بشنوم . یک عمر است دارم هزار تومان ها و میلیون تومان ها جریمه ی نقدی و روحی می پردازم ، باشد که نامهربان شوم !متاسفانه از مهربانی در خاتمه اغلب تنهایی مفرط و نامهربانی و بی احترامی های عجیب نصیبم بوده و می شود.
گربه از لبه ی باریک و لب پریده ی دیوار افتاد توی پارکینگ تاریک . داشتم پتو را می کشیدم روی سرم بلکه خودم را به هوای خواب آور بودن قرص سرماخوردگی و امروز چه بسیارخسته و دپرس هستم خواب کنم اما صدای پایین افتادن ِ گربه که اول به پایین افتادن تعبیرش کردم ، نگذاشت . از پشت پنجره ی عرق کرده نگاهش کردم سه بار خیز برداشت بلکه پنجه هایش را به لبه ی قرنیز برساند اما هر سه بار نتوانست و هر بار با صدای اعصاب خرد کن تری پرت می شد کف پارکینگ . یک بار دیگر هم تلاش کرد و وقتی پرت شد رفت در سه کنج پایین دیوار سمت چپ نشست و مستاصل پوزه اش را گذاشت روی دست هایش . می توانم شاهد تلاش های منجر به شکست باشم اما راستش را بخواهید در من طاقت دیدن استیصال خودم و هیچ موجود دیگری نیست برای همین کاپشنم را پوشیدم که بروم توی پارکینگ در ِ ماشین رو ، را باز کنم و با همه ی اکراهم از مواجهه با بالا و پایین پریدن های غیر قابل پیش بینی ِ گربه جماعت هر طور شده کمکش کنم، داشتم دنبال کلیدم می گشتم که در برگشت پشت در نمانم اما یک دفعه صدای کشیده شدن ناخن هایش بر لبه ی قرنیز را شنیدم . وقتی رسیدم پشت پنجره دیدم دم سیاه و سفیدش را فاتحانه بالا گرفته و دارد با حالتی متهورانه از همان باریکه ی لب پریده ی دیوار رد می شود . پتو را کشیدم روی سرم و با چشمهای نمناک به افتادن هایم از لبه های پر خطر زندگی فکر کردم . نمی خواستم بشمارمشان نمی خواستم جزییاتشان را واکاوی کنم . چند دقیقه ی بعد وقتی قرص خواب آور داشت اثر می کرد به لحظاتی فکر کردم که احتمالا مثل گربه که دمش را ، سرم را بالا گرفته ام و از باریکه های لب پریده متهورانه وامیدوار رد شده ام . این به مراتب احساس بهتری بود . دست کشیدم روی سرم و موهای آشفته ام را به پشت گوش هایم هدایت کردم . مدت هاست از کوبیدگی تن و جانم بر اثر افتادن های مکرر در رنجم، دلم آن لحظه ی سر بالا گرفتنم را می خواهد . دلم خواسته شدن و تاییدی هر چند کوچک می خواهد .
بار پنجاه و هفتمی ست که این جمله را می خوانم: "تو در دایره ی نگاه منی همیشه، در دایره ای به مساحت یک نفر" مخاطبِ ناگهان ِ این جمله من بودم و حالا بعد از هر خوانش احساس می کنم زمین بایری هستم که بر آن برف به حد نعمت باریده است و ریشه های درختانش دیگر از تَموز نمی هراسند .ببین ! دارم به کارگر افتادن ِ برخی جمله ها در تنگنای دقایق دشوار زندگی ام فکر می کنم و به اینکه آیا تا به حال چه جمله هایی از من در تنگنای دقایق ِ دشوار کسی یا کسانی کارگر افتاده است ؟ شاید ناپایداری دنیا و سرگردانی عواطف ، قاطعیت ابرازهای گونه گون را از دستگاه واژگانی آدم های معاصر گرفته باشد اما هنوز رنگ به روی کلماتی هست که قادرند ناقلان ذرات صداقت و راویان دانه های پر ثمر برف باشند .اگر دست و بال مان خالی نیست می توانیم با هم در مبادله ی کلماتی باشیم که قدرتمند هستند و می توانند زندگی را در دشواری ها اداره کنند و تا می شود آن را در آسانی ها براق و دوست داشتنی به سمع و نظرمان برسانند .
صبح رفته بود مدرسه ، من رفته بودم دستی به سر و روی اتاقش بکشم. چشمم افتاد به رمانی با جلد بنفش روی میز صورتی اش .برداشتم تا کمی ورق بزنمش که متوجه یک عددسنجاق قفلی عظیم الجثه بالای یکی از صفحه هایش شدم . دلم می خواست شاخ در بیاورم ! از سنجاق قفلی به عنوان بوک مارک استفاده کرده بود ! خیلی طبیعی سوزن آن را از صفحه رد کرده بود و بسته بودش تا وقتی برمی گردد بداند تا کجا خوانده بوده . غروب وقتی خسته ، رنجور و خیس از بارانی سیل آسا برگشتم خانه با هم نیمرو خوردیم او به عنوان عصرانه ، من به عنوان صبحانه و ناهارم . یک ربع بعد توی تاریکی اتاقم دراز کشیده بودم و به اندوهی شخصی که این روزها همه ی توان و تمرکزم را گرفته است فکر می کردم ، در زد ، آمد لبه ی تختم نشست و گفت : مامان این 25کلمه ی عربی را از روی کتاب قرآنم بپرس ببینم حفظشان شدم یا نه . 3 بار هر 25 کلمه را پرسیدم .بعد هم لباس پوشیدم بروم از داروخانه ی دور میدان دارویی که لازم داشتم را بگیرم . فوری بارانی اش را پوشید و همراهم آمد . داشتیم از خیابانی خطرناک رد می شدیم درست همان لحظه ای که به سختی ماشینی نوربالا زده را رد می کردیم پرسید : چرا انقدر خودشو جمع می بنده ؟ گفتم: کی ؟ گفت : خدا رو می گم توی قرآن .دوباره دلم خواست شاخ در بیاورم ! گفت : مثل پادشاها هی می گه ما چنین کردیم ، ما چنان کردیم ،ما عذابتان می دهیم ما پاداشتان می دهیم ( آتش پاره وقت گفتن این جمله ها گردنش را مغرورانه بالا گرفته بود و صدایش را بم و شاهانه کرده بود )گفتم: پادشاه هست خب ! برای همینم مثل پادشاها حرف می زنه با ما . خدا بقول آقای پورشافعی معلم فلسفه ی دبیرستانم «امپراطور ِ » همه ی عالم و آدم هستش . بعد هم یکسری جمله های کلیشه ای درباره ی مقام شامِخ ِ خداوندگاری خدمتش عرض کردم و درباره ی ادبیات کلی قرآن . خلاصه سعی کردم کنجکاوی اش را پاسخگو باشم و بحث را فیصله بدهم . اما خودم تا صبح وسط بیدارخوابی ها و اشکباری هایم به روزگاری که با آن خدا که بر پشت بام خانه و قلبم می نشست و خودش را جمع نمی بست فکر کردم . خدایی که دلتنگش هستم خدایی که می توانستم آسوده و بی رعایت ِ سلسله مراتب ، من ِ کوچکم را با من ِ بزرگش در میان بگذارم . خدا در گذشته برای من همان خدای ِ سهراب سپهری بود همان که در توصیفش می گفت : و خدایی که در این نزدیکی ست لای آن شب بوها پای آن کاج ِ بلند . زمان گذشت و غیر از خدای رحمان و رحیم با آن که جبار بود و جلال داشت ، باآنکه خودش را جمع می بست و تنذیر می داد هم آشنا شدم . حالا من نیزدر زمینگیری ِ امیدها منتظر بشارت هستم و ازخوانش ِ تنذیرها دلم به درد می آید.
روزها چاقو شده اند ، نوک تیز و بُرنده . شب ها . شب ها سنگین تر از پیشند ، کُشنده و از بین بَرنده .
من انگار وجود ندارم. نیستم . محو شده ام . گهگاه شبحی هستم که در راهروهای اداره ، در فاصله ی کوتاه ِ اتاق خواب و آشپزخانه مسیری معلوم را در نامعلوم ترین حالات درونی ام طی می کنم . دیر متوجه بوق ماشین ها می شوم و با فحش های رکیک راننده ها به خود می آیم . نگاهم مات است این را از تذکرهای دیگران از حمل ِ بر بی توجه بودنم به حرف های شان می فهمم . به جلسه ای مهم دعوت شده بودم ، طرحهایی که قبلا داده بودم انتخاب شده بودند، مسئول جلسه گفت : شما به سبب خوش فکری و ایده پردازی خوب تان اینجا هستید ، من اما مثل مجسمه ای از گچ بودم بی هیچ ایده و حرفی ، فقط زل زده بودم به چراغ قرمز کوچکی که روی پایه ی میکروفون بود و مواظب نترکیدن بغضم بودم. کاغذهای شیوه های اجرایی شدن طرح را داده بودند دستم ، وانمود می کردم که دارم می خوانم اما کلمات تنها مورچه های ریز ناخوانایی بودند که تار می دیدمشان . تلفن را توی جیبم لمس می کردم و منتظر لرزش های خفیفش بودم . این روزها همه ی آن ن رختشوی ِتاریخ که در عمارت های ظلم زندگی می کردند در دلم رخت می شویند و زیر لب زمزمه هایی سوک می خوانند . اتفاق های تلخی افتاده است و قسمت های بِکری از غرورم جریحه دار شده است . هیچ وقت در تمام زندگی ام پس از رنجور شدگی دنبال این نبوده ام که آدمها به سبب حرف ها ، کارها و رفتارهای شان به سبب دل شکنی ها، فراموشکاری هاو قضاوت های ناحق شان از من عذر خواهی کنند اما این روزها دلم می خواهد این عذرخواهی اتفاق بیفتد . حتی آنقدر تحت فشار بودم و از واکنش های احتمالی بعدی ام بیمناک که به یکی از مهم ترین آدم های زندگی ام تلویحی گفتم به سبب چند ضربه ی روحی متصل به هم در این چند ماه متوالی از من دلجویی کن از من عذرخواهی کن . او کوتاه و لفظی گفت: معذرت می خواهم اما احتیاج من به شنیدن این لفظ نبود و نیست .کلمه ها گاهی نارساترین ابزار انتقال معانی هستند . آن روز فهمیدم معذرت می خواهم یکی از همین کلمات است .راستش گفتنش سخت است و نوشتنش سخت تر ، این روزها دارم از دخترکم هم کلمات و جمله هایی می شنوم که به شدت احساس تنهایی و درماندگی می کنم . انگار فاصله افتاده میان مان و با شهربازی رفتن و خلوت های مادر دختری هم ترمیم نمی شود.
ساعتها در خودم فرو می روم و از کار و زندگی باز می مانم . من نمی خواهم کسی خودش را کوچک کند نمی خواهم کسی را در معذور قرار بدهم ، همیشه در عین پیچیدگی هایم سعی کرده ام روان و جاری باشم و هر آن فروتنی و مهربانی را به خودم گوشزد کرده ام احتمالا این را همه ی آنانی که با من سرو کار داشته اند می دانند اما اکنون نمی توانم احتیاج مبرمم را به این عذرخواهی انکار کنم . راستش من آدمی هستم که وقتی عمیق می رنجد باهمه ی عشق و علاقه و اشتیاق هایش می تواند فردا دوباره به شما نامه بنویسد ، هدیه بدهد ، می تواند با شما ناهار بخورد ، قهوه بنوشد ، با شما قرار بگذارد ، جواب تلفن ها و پیام های تان را بدهد اما ده دقیقه ی بعد از آن که شما با خاطر جمع می روید به کارهای دیگرتان برسید او فرسنگ ها و قرن ها از شما دورتر رفته و همه ی آنچه بوده و هست را ترک کرده است بی که شما متوجه شوید . من هرگز رنج ِ رفتن ، فاصله گرفتن و عواقب جدایی را به طرف مقابل تحمیل نمی کنم . کم کم محو می شوم طوری که انگار هیچ وقت نبوده ام . من از این خودم واهمه دارم. از این خودی که می تواند به قیمت از دست رفتن قلب و جانش همه ی سربندهای عاطفی اش را به یکباره قطع کند و بکوچد . من از گم و گور شدن دوباره ی خودم به دست خودم می ترسم . بله ! من در این شرایط آدمی هستم که فقط برای خودش خطرناک است .
بچه ها توی چند مدرسه با آهنگ ساسی مانکن رقصیده اند . علی مطهری نماینده ی مجلس گفته مدیران این مدارس که آهنگ مبتذل و بد محتوای جنتلمن را پخش کرده اند باید برکنار شوند . ایران از یکی دو مورد برجام خروج کرده است . آقای ظریف رفته مسکو و همتای روسش آمده فرودگاه استقبال . مردم در ماه رمضان خواهان ارزان شدن اقلام خوراکی هستند. اینها را از رادیوی تاکسی از پیام های فورواردی کانال های خبرکِش شنیده ام ، خوانده ام یا اتفاقی تماشا کرده ام . اینها بعضی از خبرهای روزند خبرهای زرد و سیاه و تکراری . نانوای محله ی ما را هم زنش به علت بداخلاقی و اختلاف و طلاق ندادن انداخته توی چاه و بعد از چند ماه جنازه اش در حومه ی خوش آب و هوای شهر پیدا شده این را دو شب پیش خانم خیاط و تعمیرات لباسِ" بیتا " به من گفت وقتی داشت کمر شلوارم را تنگ می کرد . سر در نانوایی را سیاه پوشانده اند و عکس متوفی را زده اند به شیشه . خدابیامرز چند باری هم به من چشمک زده بود و متلک پرانده بود ! توی عکس هم چشمهایش شوخ و پر روست . اما حالا ماه هاست که مرده و دو مرد دیگر نانوایی را می چرخانند .اخبار دورند . اخبار نزدیکند. من اخبار را دوست ندارم .بی تفاوت نیستم برعکس بیشتر نگران می شوم و مغزم درد می گیرد از فکر اینکه یک شب دوباره آمریکا حمله کند ، از اینکه سیل بیاید ، از اینکه زله شود .دلم نمی خواهد کلمه ی برجام و پسابرجام را بشنوم . دلم نمی خواهد خبر سرطان گرفتن و کما رفتن و و مننژیت گرفتن دوست و آشناها را به من بدهند . دلم می خواهد مثل زنی که با لباس خنک و طرح دار بهاره در استرالیا دوچرخه سواری می کند از مواجهه با اخبار خاورمیانه دور باشم . دلم می خواهد دست بچه ام را بگیرم و به بی حاشیه ترین کشورهای دنیا سفر کنم . ما مردمان مضطربی هستیم که وقت نشد کمی زندگی کنیم کمی آرام و شاد باشیم و لذت ببریم قبل از آنکه فرصت تمام شود و خبر نبودن مان به گوش این و آن برسد . کاش قرار بود به اقیانوس آرام به جنگل های آفریقا سفر کنیم زرافه و فیل ، گورخر و پرنده های رنگی عجیب می دیدیم کاش قسمت های دیگری از کره ی زمین را دیده بودیم ، کاش حال خوب و زندگی امن ،پارچه ای بود که با آن لباس می دوختیم . کاش رییس جمهورها وجود نداشتند کاش خلیج فارس فقط به خاطر ماهی ها و مرجان هایش مهم بود .
روزها چاقو شده اند ، نوک تیز و بُرنده . شب ها . شب ها سنگین تر از پیشند ، کُشنده و از بین بَرنده .
من انگار وجود ندارم. نیستم . محو شده ام . گهگاه شبحی هستم که در راهروهای اداره ، در فاصله ی کوتاه ِ اتاق خواب و آشپزخانه مسیری معلوم را در نامعلوم ترین حالات درونی ام طی می کنم . دیر متوجه بوق ماشین ها می شوم و با فحش های رکیک راننده ها به خود می آیم . نگاهم مات است این را از تذکرهای دیگران از حمل ِ بر بی توجه بودنم به حرف های شان می فهمم . به جلسه ای مهم دعوت شده بودم ، طرحهایی که قبلا داده بودم انتخاب شده بودند، مسئول جلسه گفت : شما به سبب خوش فکری و ایده پردازی خوب تان اینجا هستید ، من اما مثل مجسمه ای از گچ بودم بی هیچ ایده و حرفی ، فقط زل زده بودم به چراغ قرمز کوچکی که روی پایه ی میکروفون بود و مواظب نترکیدن بغضم بودم. کاغذهای شیوه های اجرایی شدن طرح را داده بودند دستم ، وانمود می کردم که دارم می خوانم اما کلمات تنها مورچه های ریز ناخوانایی بودند که تار می دیدمشان . تلفن را توی جیبم لمس می کردم و منتظر لرزش های خفیفش بودم . این روزها همه ی آن ن رختشوی ِتاریخ که در عمارت های ظلم زندگی می کردند در دلم رخت می شویند و زیر لب زمزمه هایی سوک می خوانند . اتفاق های تلخی افتاده است و قسمت های بِکری از غرورم جریحه دار شده است . هیچ وقت در تمام زندگی ام پس از رنجور شدگی دنبال این نبوده ام که آدمها به سبب حرف ها ، کارها و رفتارهای شان به سبب دل شکنی ها، فراموشکاری هاو قضاوت های ناحق شان از من عذر خواهی کنند اما این روزها دلم می خواهد این عذرخواهی اتفاق بیفتد . حتی آنقدر تحت فشار بودم و از واکنش های احتمالی بعدی ام بیمناک که به یکی از مهم ترین آدم های زندگی ام تلویحی گفتم به سبب چند ضربه ی روحی متصل به هم در این چند ماه متوالی از من دلجویی کن از من عذرخواهی کن . او کوتاه و لفظی گفت: معذرت می خواهم اما احتیاج من به شنیدن این لفظ نبود و نیست .کلمه ها گاهی نارساترین ابزار انتقال معانی هستند . آن روز فهمیدم" معذرت می خواهم" یکی از همین کلمات است .راستش گفتنش سخت است و نوشتنش سخت تر ، این روزها دارم از دخترکم هم کلمات و جمله هایی می شنوم که به شدت احساس تنهایی و درماندگی می کنم . انگار فاصله افتاده میان مان و با شهربازی رفتن و خلوت های مادر دختری هم ترمیم نمی شود.
ساعتها در خودم فرو می روم و از کار و زندگی باز می مانم . من نمی خواهم کسی خودش را کوچک کند نمی خواهم کسی را در معذور قرار بدهم ، همیشه در عین پیچیدگی هایم سعی کرده ام روان و جاری باشم و هر آن فروتنی و مهربانی را به خودم گوشزد کرده ام احتمالا این را همه ی آنانی که با من سرو کار داشته اند می دانند اما اکنون نمی توانم احتیاج مبرمم را به این عذرخواهی انکار کنم . راستش من آدمی هستم که وقتی عمیق می رنجد باهمه ی عشق و علاقه و اشتیاق هایش می تواند فردا دوباره به شما نامه بنویسد ، هدیه بدهد ، می تواند با شما ناهار بخورد ، قهوه بنوشد ، جواب تلفن ها و پیام های تان را بدهد اما ده دقیقه ی بعد از آن که شما با خاطر جمع می روید به کارهای دیگرتان برسید او فرسنگ ها و قرن ها از شما دورتر رفته و همه ی آنچه بوده و هست را ترک کرده است بی که شما متوجه شوید . من هرگز رنج ِ رفتن ، فاصله گرفتن و عواقب جدایی را به طرف مقابل تحمیل نمی کنم . کم کم محو می شوم طوری که انگار هیچ وقت نبوده ام . من از این خودم واهمه دارم. از این خودی که می تواند به قیمت از دست رفتن قلب و جانش همه ی سربندهای عاطفی اش را به یکباره قطع کند و بکوچد . من از گم و گور شدن دوباره ی خودم به دست خودم می ترسم . بله ! من در این شرایط آدمی هستم که فقط برای خودش خطرناک است .
بچه ها توی چند مدرسه با آهنگ ساسی مانکن رقصیده اند . علی مطهری نماینده ی مجلس گفته مدیران این مدارس که آهنگ مبتذل و بد محتوای جنتلمن را پخش کرده اند باید برکنار شوند . ایران از یکی دو مورد برجام خروج کرده است .عروس جدید خانواده ی سلطنتی قابله آورده توی خانه ببخشید یعنی همان توی قصر زایمان کرده و خیل کثیری از مردهای ایرانی در کانال ها و توییت ها غرولند کرده اند که ای زن های پر توقع ما از مگان خانم بیاموزیید هی نروید بیمارستان بزایید لابد منظورشان این است که در همین خانه های هفتاد و پنج متری هم می شود توی پنج متری که حمام است زایید!(فکر کنم منظورشان دقیقا توی وان پلاستیکی ست!) آن طرف بازار آقای ظریف رفته مسکو و همتای روسش آمده فرودگاه استقبال . مردم در ماه رمضان خواهان ارزان شدن اقلام خوراکی هستند. اینها را از رادیوی تاکسی از پیام های فورواردی کانال های خبرکِش شنیده ام ، خوانده ام یا اتفاقی تماشا کرده ام . اینها بعضی از خبرهای روزند خبرهای زرد و سیاه و تکراری . نانوای محله ی ما را هم زنش به علت بداخلاقی و اختلاف و طلاق ندادن انداخته توی چاه و بعد از چند ماه جنازه اش در حومه ی خوش آب و هوای شهر پیدا شده این را دو شب پیش خانم خیاط و تعمیرات لباسِ" بیتا " به من گفت وقتی داشت کمر شلوارم را تنگ می کرد . سر در نانوایی را سیاه پوشانده اند و عکس متوفی را زده اند به شیشه . خدابیامرز چند باری هم به من چشمک زده بود و متلک پرانده بود ! توی عکس هم چشمهایش شوخ و پر روست . اما حالا ماه هاست که مرده و دو مرد دیگر نانوایی را می چرخانند .اخبار دورند . اخبار نزدیکند. من اخبار را دوست ندارم .بی تفاوت نیستم برعکس بیشتر نگران می شوم و مغزم درد می گیرد از فکر اینکه یک شب دوباره آمریکا حمله کند ، از اینکه سیل بیاید ، از اینکه زله شود .دلم نمی خواهد کلمه ی برجام و پسابرجام را بشنوم . دلم نمی خواهد خبر سرطان گرفتن و کما رفتن و و مننژیت گرفتن دوست و آشناها را به من بدهند . دلم می خواهد مثل زنی که با لباس خنک و طرح دار بهاره در استرالیا دوچرخه سواری می کند از مواجهه با اخبار خاورمیانه دور باشم . دلم می خواهد دست بچه ام را بگیرم و به بی حاشیه ترین کشورهای دنیا سفر کنم . ما مردمان مضطربی هستیم که وقت نشد کمی زندگی کنیم کمی آرام و شاد باشیم و لذت ببریم قبل از آنکه فرصت تمام شود و خبر نبودن مان به گوش این و آن برسد . کاش قرار بود به اقیانوس آرام به جنگل های آفریقا سفر کنیم زرافه و فیل ، گورخر و پرنده های رنگی عجیب می دیدیم کاش قسمت های دیگری از کره ی زمین را دیده بودیم ، کاش حال خوب و زندگی امن ،پارچه ای بود که با آن لباس می دوختیم . کاش رییس جمهورها وجود نداشتند کاش خلیج فارس فقط به خاطر ماهی ها و مرجان هایش مهم بود .
به من گفت: و تو آنجا. زیبا، رعنا، دلخواه و دلکش بودی . سفرمان به فلان شهر را می گفت . همیشه وقتی می خواهد چیزی را توصیف کند با کلمات کوتاهِ بین ویرگول دار این کار را می کند . به نظر من می تواند هایکو نویس خوبی باشد، این را چون ذوق مرگ تعریفش از خودم هستم نمی گویم . ذوق مرگی از من گذشته . این طور وقت ها وقتی تشکر و خواهش می کنم می گفتم ، سریع می گفت : اینها تعریف نیست ، توصیف است . و من توصیف کردنش را دوست دارم مثلا در این مثال ،آن درکی که از کلمه ی دلکش دارد آن برداشتی که از کلمه ی دلخواه دارد آن منظوری که از کلمه ی رعنا دارد برایم مهم تر است از معنای بیرونی کلمه. خیس و خسته زیر باران از سر کار برگشته ام و پتو را پیچیده ام دور خودم انگار نه انگار که داریم به خرداد می رسیم . دوست دارم روی یک تکه کاغذ بنویسم من دلخواهش بودم ، من دلخواهش بودم . من دلم می خواهد دلخواهش باشم . چه کسی می تواند نخواهد که دلخواه باشد؟
جدایی همیشه هم مسبب غم نیست . این را امروز فهمیدم وقتی برای اولین بار جمله ای را با لهجه ی من درست و بی غلط ادا کرد تا درباره ی مسئله ای که از آن ناراحت بودم کمتر غصه بخورم و بخندم . خندیدم اما نه فقط به نمود تازه ی لهجه ی پر و پیچ و خم خراسانی ام در دستگاه شیرین واژگانی او ، بل به فراست به موقعی که به خرج داد تا مثقالی از اندوه کم کرده باشد . محدودیت ،محرومیت و سنگ گنده ای مثل جدایی گاهی می تواند اسباب نزدیکی شود اگر در گفتار و کردار و پندار به مخاطب مان نزدیک تر شویم . بدانید و آگاه باشید که در دنیا هیچ حسی با احساس قرابت و همذات پنداری ،برابری نمی کند .
ساعت هفت و نیم صبح ،حاشیه ی بلواروکیل آباد ،تاکسی پیش پایم ترمز زد . از صندلی عقب ، مرد جوانی پیاده شد تا من کنار دختری بنشینم که مانتوی سفیدبیمارستانی روی ساعدش انداخته بود و معلوم بود دانشجوست . سوار شدم مرد جوان بعد از من سوار شد و پنجره را داد پایین . راننده ومرد میانسالی که صندلی جلو نشسته بود ، گرم صحبت درباره ی نقص های دولت تدبیر و امید بودند ، جوری که انگار در یک میزگرد جدی تلویزیونی حاضر هستند و رادیو هم برای خودش زده بود زیر آواز کرمانجی .از وسطِ دو نفر نشستن در ماشین بدم می آید و اگر دیرم نشده بود حتما باز هم منتظر می ماندم تا یک ماشین دیگر گیر بیاورم و راحت بنشینم کنار پنجره یا نهایتا صندلی جلو . به زحمت گوشی ام را از جیبی که سمت مرد جوان بود بیرون کشیدم و مشغول جواب دادن به پیام عزیزی شدم . دختر دانشجو داشت با گوشی اش از این بازیهای جور چینی پر سر و صدا می کرد و به خودش زحمت نمی داد صدای بازی را خفه کند. یکهو تلفن مرد جوان زنگ خورد و با عصبانیت به آنکه آن طرف خط بود گفت : امروز تا شب نشده گیرش می ندازیم من دارم سعیمو می کنم چرا متوجه نیستین ؟. بعد گوشی را قطع کرد و تندتند شماره گرفت و بی هیچ سلام و علیکی گفت : برو توی دوربین های خیابان جلال نبش کوچه ی اول ببین دویست و شیش سفید امروز ساعت شیش و نیم رفته بیرون ازش یا نه ؟ آن که آن طرف خط بود ظاهرا جوابش مثبت بود چون مرد جوان گفت : زوم کن روی سرنشیناش بگو بهم . چی ؟ هر دو تا زنن ؟ بعد گوشی را قطع کرد و دوباره شماره گرفت و گفت : خروجی ها رو چک کنین ببینید کجاها رفته از دیروز و الان کجاست ، پاسخ را شنید و قطع کرد . بعد به جناب سرهنگ تلفن کرد و گفت : قربان داره می ره فریمان . خودشه فاطمه است ، سی و یک سالشه استعلام گرفتم با مادرشه ، می گیریمش . بعد یکهو به راننده گفت : نگه دار . راننده هاج و واج زد روی ترمز و میزگرد قطع شد و آواز کرمانجی تمام شد و دختر هنوز داشت با موبایلش آن بازی کوفتی را به مرحله ی بعد می برد . پول را از پنجره با شتاب داد به راننده و به سرعت برق از پله های زیر گذر پایین رفت . دلم می خواست می شد زنگ بزنم به فاطمه که حالا شماره ی پلاک ماشینش را هم از بس آقای پلیس مخفی تکرار کرده بود از حفظ شده بودم .دلم میخواست می شد زنگ بزنم و فراری اش بدهم . نمی دانم چرا حس می کردم کار بدی نکرده و صبح به این زودی دارد با مادرش از آزاد راه ِ مشهد، باغچه ، می رود به فریمان . شاید منظور او فرار نباشدشاید آن پلیسی که زوم کرد روی صورتش فاطمه را درست شناسایی نکرده باشد . نمی دانستم برای فاطمه ی ناشناس چه اتفاقی افتاده ، نمی دانستم است یا قاتل یا جرمی را به گردنش انداخته اند . سوار تاکسی بعدی شدم و به اتفاق های ناگهانی که یک شبه زندگی آدم را از این رو به آن رو می کنند فکر کردم . به وقت هایی که خدا مثل پلیس مخفی ها زوم می کند روی آدم و ردت را می زند هر جا که باشی گیرت می اندازد چه آزاد راه مشهد باغچه چه وسط کویر لوت و لابد کسانی می دانند قرار است گیر بیفتی اما نمی توانند فراری ات بدهند . سوار تاکسی بعدی شدم و در ادامه ی پیام آن عزیز نوشتم : هیچ خبر، ممنون ، صبح زیبای شما هم بخیر .
سه تا گربه دیدم . دیشب توی تاریکی کوچه مان سه تا گربه دیدم .از غصه های دلم و برای پرت کردن حواس مجروح خودم،قصد کرده بودم سالاد زمستانی درست کنم. لوازم سنگینش را خریده بودم و می رفتم سمت خانه، گل کلم و هویج و کرفس و اینطور چیزها . گربه ها جزء لاینفک محله ی ما هستند . اما این سه تا فرق داشتند، هر سه یک شکل و یک رنگ و یک اندازه بودند و در قاب نگاه من این طور جانمایی شده بودند : اولی داشت استخوان گردنی را که از پلاستیک زباله ها بیرون کشیده بود می لیسید دومی نشسته بود بالای دیوار آجری کوتاه خانه باغی ویلایی و خوابیده بود .سومی ، سومی پوزه ی کوچکش را کرده بود لای تنه ی درهم پیچیده ی بوته ی سن و سال دار یاس و چشم هایش را طوری باز و بسته می کرد که انگار مست بود از بوی تنه ی دیرسال ِ یاس ِپر گل . نمی توانستم خریدها را زمین بگذارم و عکسشان را بردارم اما به خاطر سپردمشان من اگر چهارمین شان بودم حتما جفت آن یکی بودم که داشت بوته ی یاس را بو می کشید و دست از جویدن استخوان گردن و لمیدن بر حاشیه ی امن دیوار برداشته بود و انگار عاشق بود . یک دامن گل یاس ریخته بود پای دیوار و سایه ی من با بسته ی کوچک سیاهدانه که از عطاری خریده بودم به همراه قلب گنده ام در کوچه ی هفدهم می رفت و دور می شد .
از خودم پرسیدم : چرا آدمها حتی آدم های قوی الذهن باید به جایی برسند که از عشق بترسند؟ از زیاده از حد دوست داشته شدن؟ اصلا بگو ببینم این حد را چه کسی معلوم می کند؟ به خودم جواب دادم: نباید از عشق ترسید، نباید ترس در جان آدم عاشق به نحوی رخنه کند که موش های کثیف ضعف، ریسمان ایمان و یقین را در جای جای قلب او بجوند . این ریسمان این مولود عشق، دنباله ی همان رگ گردنی ست که باریتعالی می گوید از آن هم به ما نزدیکتر ست . بله ! عقل ناکامل و کوچک من هم می فهمد این ریسمان ریسمان مهمی ست و این رگ، رگی بس حساس . می دانم نگهداری از آن توام با خوف و حزن و هزینه است ، اما قائل به این هم نیستم که تا تقّی به توقّی خورد این رگ را رها کنیم به امان خدا همچون شیلنگ آبی که در فضای سبز نامهمی رها می کنند باغبان ها و می روند دنبال کارشان و وقتشان را به کارهای مهم تری از وظایف و تعهداتشان اختصاص می دهند .
در جواب سوال دومم درباره چرایی ترس بعضی ها از زیاده از حد دوست داشته شدن، اول کمی مکث کردم ،بعد اشکهای سرازیر به سمت چانه ام را با سر آستینم پاک کردم و مثل بچه ها بعد از ساعتها گریه همراه با دم و بازدمی معلول،به طرزی سوک دل زدم و دوباره به طرزی سوک تر بغض کردم . در جواب سوال سومم درباره ی تعیین حدود دوستداری ،ابتدای امر ناسزا گفتم به هر کسی که این حد و حدود دانی ِ گلدرشت را در کله ی بی صاحب ما شرقی هاجوری تعبیه کرد که انگار وحی منزل است هر حد تعریف شده ای . والدین مان هم ما را خیلی به احتیاط و سفت چسبیدن هر چه داریم تشویق کرده اند تا به شهامت داشتن و میل پاکیزه ی به دست آوردن های عالی و آلی .من نمی دانم اشرف مخلوقات با پینوکیوی دست ساز ژپتو چه فرقی دارد پس؟ حد بالا رفتن دست، فلان قدر ،حد تکان خوردن پلک، بهمان قدر ، حد تپیدن قلب این اندازه حد اتساع روح آن اندازه ، حد دلبستن سه پیمانه خون دل، حد دل کندن چهار پیمانه خون ِجان و .
بخدا من کار و زندگی دارم ها! (اتفاقا کلی کار و زندگی عقب مانده هم دارم و دارند از بخش های مهمی از زندگی اجتماعی ام پرتم می کنند بیرون )این جمله را برای آنهایی می نویسم که شاید ته دلشان بگویند عجب آدم بیکاری که خودش برای خودش سوال طرح می کند و خودش هم جواب می دهد و بعد هم چیزی در مایه های همان ضرب المثل زشت و باردِ : خود گویی و خود خندی / عجب مرد هنرمندی! به ذهنشان متبادر می شود
نه ! به قرآن مجید قسم من هم کار و زندگی دارم اما همه را تعطیل می کنم در ساعتها و روزهایی که به پرسش ها و پاسخ های بسیاری فکر کنم . هزاران پرسش مسیر زندگی و احساس و دریافت ما از جهان را شکل می دهند . بدون این جواب و سوال ها چوب بیشتری لای چرخ های حرکتم احساس می کنم ، کُند و بی مصرف می شوم ، انبان غذا و غریزه .
شتاب برای بدست آوردن مدارک و در آمدها و نسبت های لازمه ی زندگی روتین بشری،خانوادگی، شهروندی و هم وطنی خیلی راه به تعالی مقصود از حیات ستوده ی بشری نخواهد برد اما درنگ در ارکان هستی و ارکان وجودی چرا ، می تواند راهگشا و تسهیلگر باشد. مسلما من اگر زودتر مدارک عالیه ی تحصیلی و کاری فراهم کنم اگر بچه ای بار بیاورم که ای ولله داشته باشد اگر تعداد دفعات همخوابگی دهن پر کنی را با فردی که جان و تنم به یک اندازه برایش در می رود ،تجربه کرده باشم که در جمع ن همچون توفیقی خاص و چشم بقیه را کور کن از آن یاد کنم ، بله مسلما بسیار محظوظ و خوشبخت دیده خواهم شد اما من با این هستی کارهای بیشتری دارم چون هستی با من کارهای بیشتری دارد و متاسفانه سن حضور در زندگی ضرب در میانگین عمر ن ایرانی از نوع غمدار، رقم منصفانه و پر مجالی به دست نمی دهد . دارم دائما از سمتش به میدان دعوت می شوم ، هستی را می گویم. نشانه ها به سمتم سرازیرند حتی وقتی از ناحیه ی ظاهری جسم آنقدر ضعیف و پر درد شده ام که نای قدم از قدم برداشتن بعد از فرود آمدن از تخت بی شکوه درمانگاه را ندارم .
. اما خودم می دانم که من هنوز از جوانی ام چیزهایی مانده هنوز وقتی عطری دلخواه را نفس می کشم هایم نشانه های خوبی برای برجسته به نظر رسیدن زندگی از خودشان نشان می دهند و ران هایم انگار به کَفل ِ مادیانی .پریشان یال و زیبا و سرکش متصل باشند ، می توانند ساعتها بی آنکه بلرزند، رمیده حال بدوند و محکم باشند و دانه های معطر از خودشان در هوا بپراکنند و اینها که می گویم ورای حرکت های به امر استروژن است و شهوت های زود انزال ِ به پر و پای عریانی ِجسمی دلخواه پیچیدن .
من هزارها اسب بخار زنم بالقوه و یک ارزن امکانات بروز ، مجال حضور! می دانم و از نفس این دانستن غمگینم ، نه از روی اینکه مثل پسرهای دبیرستانی وقتی صبح های سرد زمستان نمی دانند لباس زیری که در آن محتَلِم شده اند را روی کدام طناب رخت آویزان کنند که از چشمها دور بماند، به تکلف می افتند و خودشان را بابت آش واقعا نخورده و دهان واقعا سوخته به باد فحش می گیرند .
مدتی ست با کلیه ی اثرات باقی مانده از واکنش های عاشقانه در وجودم، مهربانم حالا چه این اثرات در روح و روانم نقش ببندند بر اثر یک کلمه ، یک جمله ، یک نگاه ،چه از اندام های نه ام سر بزنند بر اثر یک بوسه ، یک نوازش یک معاشقه ی طولانی معرکه و یا خواب و خیال همه ی این مواردی که گفتم .
مدتی ست لباس هایم را همه ی لباس هایم را بسیار دوست دارم .در لباس های من تنی رفت و آمد می کند که روحی عاشق در آن نهفته است به گاه ِ گریه به گاهِ لبخند به گاهِ رخوت های سرمستانه .
اگر منی که خُلقم به شدت پایین است و کم حوصله ام و عادت به تعویض پر تکرار لباس دارم را چند روز متوالی در یک لباس دیدید ، شک نکنید در آن لباس هیات بهتری از آدم بودن خودم ، زن بودن خودم داشته ام و سختم می آید از ابزاری که من را در آن هیات همراهی کرده جدا بشوم . مخلص کلامِ به این طویلی آنکه: یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد .
آدم هوای اطرافش را نمی گوید« مال ِ من »در صورتی که دارد از آن بهره مند می شود و اصلا شرط ابتدایی زنده ماندنش این است که نفس بکشد . آدم به خورشید نمی گوید « مال ِ من » در صورتی که دارد با آن گرم می شود ، بیدار می شود و شب را از روز تمیز می دهد . آدم به خیلی چیزها به خیلی کس ها نمی گوید « مال ِ من » اما یک میم ِ مالکیت بزرگ (از جنس مقدس خواستن ) در ذات خواستن های عاشقانه اش وجود دارد که نمی تواند آن را انکار کند یا از خیرش به آسانی بگذرد . کمترین چیزی که در استقامت استخوان سوز چنین خواستنی از دست می رود جان ِ آدمی ست .
همه می دانند فقط خداست که هم مال همه است و هم مال هیچ کس و من گاهی فکر می کنم اگر این همگانی بودنش نبود گهگاه که مفارقت می افتاد ، تنهایی ِ عمیق و دردناک انسانی رخ نمی داد و شاید آدم ها خودشان را آنقدر در مالکیتی دو سویه می دیدند که هرگز سر از ارتباطات عاشقانه ی انسان به انسان در نمی آوردند . فقط در ارتباط مادر و فرزندی ، و پدر و فرزندی ست که این میم ها خصوصی طور بودنشان خیلی داغ به دل بقیه نمی گذارد وقتی فریاد می زنیم : دخترم ، پسرم ، مادرم ،پدرم
مردم همه دلشان می خواهد مادر و پدر و فرزند خودشان راداشته باشند (کار به حسودها و یا غبطه خورها ندارم دارم شکل نرمالش را می گویم ) اما تلفظ میم های معشوقانه گاه خانمان سوزند . باید مراقبت کرد از کلماتی که از دهان مان در می آید ، ای بسا معشوق ما همسر اویی شده باشد آن گاه حتی کلمه ی ظاهرا پیش پا افتاده و عرف گونی مثل« خانمم » یا « شوهرم » می تواند ترک بیندازد روی همه ی استکان ها و لیوان ها و بشقاب هایی که اطراف آدم است و حتی کلمات وابسته به آن ها نظیر : مادر خانمم ، پدر شوهرم ، پدر خانمم ، برادر خانمم و .
یک نوع تمامیت خواهی ناخودآگاهی در ذات بشر هست که دیر اقناع و یش می کند . خیلی سال است دارم روی تفکر دیگر خواهی ام بیشتر از خودخواهی ام کار می کنم ، همه ی روز در هر امری که پیشامد می کند اول بقیه را در نظر می گیرم بعد خودم را ( الان بحث درست یا غلط بودن این رویه را ندارم ) اما مدت نسبتا زیادی ست که برای کهکشان احساساتم پاشنه ی آشیلی خلق شده است که بدجور رنجم می دهد . هر چه مولوی می خوانم هر چه تذکره الاولیا ، هر چه مستند های نجومی نگاه می کنم که کوچک بودن خودم در هستی را به خودم یاد آور شوم باز قسمت چپ سینه ام به خاطر بر باد رفتن میمی از مالکیت بزرگ عاشقانه و زندِگیانه ام می سوزد . پاشنه ی آشیل در سینه ام می سوزد ، همه ی دنیا با آرزوها و رویاها و تَمنّیاتش می سوزد و خاکستر می شود و رنجوری بلایی به سرم می آورد که مرغان هوا و ماکیان زمین به حالم گریه می کنند پا به پای خودم . کاش می توانستم آنقدر انسانی بزرگ باشم که همین یک تعلق خاطر را هم از سرم بیندازم . کاش نیاز نبود برای شفاف سازی با اصالت ترین ِ احساساتم این همه خودسوزی کنم تا بفهمانم که این میم مالکیتی که من دوست دارم ته بعضی صفت ها و عنوان ها از یک وجود بخصوص بیاورم ، میم ِ تمیز و مقدسی ست که خودخواهانه نیست اگر چه خودخواهانه تعبیر می شود ، خودخواهانه به نظر می رسد و حتی در پاره ای موارد احمقانه و ظالمانه !
این طور وقت ها تشبیهات به شعرم سرازیر می شوند این تنها راهی ست که شهوت پاک ِ این نحو از مالکیت طلبی را در وجودم تا اندازه ای مهار می کند . آن شعرها شعر منند و هر کس و هر چیز در آن ها به تشبیه و توصیف در آید از آن من خواهد بود . آن میم ِ آرامگر از گرده افشانی گلها به انگشت هایم می رسد و می شود : درختم ، امیدم ، بهارم ، پرنده ام ، هستی ام ،پاره ی تنم ، نور چشمم ، محبوبم . محبوبم . محبوبم . جانم ، عمرم ، رمق زانویم ، نای نفسم ، میم ِ من میم ِ جهان شمول من که تنها از آن ِ من است و کلماتم . حالا می تواند برود با غیر از من بیدار شود و بخوابد ، می تواند برود و از من به ضرورت فراموش کند در جشن های تولد و سالروزهای عزا ، می تواند مرا شبیه دیوار نوشتی بر سنگدیواره های مغموم ِ تخته جمشید بداند که تنها خودش می داند کجا نوشته شده ام و به کدامین زبان . کاش من زبان شناس بودم کاش می توانستم میم ِ مالکیت را در نوشتار و گفتار ظاهرا کم اهمیت جلوه بدهم در کلماتی مثل همسرم ، هم آغوشم، هم راهم ، هم نفسم ، هم سفرم ، هم سفره ام ، هم خانه ام ، هم فکرم ، هم دمم ، دوستم ، کاش می توانستم در معنی ظاهری کلمات دست ببرم و اجازه بدهم زندگی باز هم هر کار دلش خواست بکند و به روی خودم نیاورم . وقتی به روی خودم می آورم دلم نمی خواهد عقل و شعور داشته باشم ، دلم نمی خواهد قلب داشته باشم ، دلم نمی خواهد یک دانه « من » باشم که به لحاظ محاسبات حقیقی و حقوقی متصل و متّصف به هیچ کس و هیچ چیز نیست .
قصه ی با همی ِ بعضی آدمها عجیب و غریب است و بخصوص . قصه ی ما دو نفر هم یکی از همین قصه هاست . ماجرا از این قرار است که او یک شب از توی اینترنت پیدایش شد . او یک کامنت بود، صاحب یک اسم واقعی از یک نشانی مجازی، یک وبلاگ با اسمی تقریبا نامتعارف . بعد نزدیکتر آمد به واسطه ی پرسشی که فکر می کرد من پاسخش را می دانم . پاسخ سوالش برایش خیلی مهم تر از این بود که اصلا من چطور می توانم از کیلومترها دورتر در خصوص مسئله ای مهم از زندگی ِ آن مقطعش کمک کنم . او به دنبال شناخت دقیق تر از آدمی بود که من در گذشته ای دورتر تا حدودی می شناختمش و دوستان مشترکی با هم داشتیم . بعد یادم نیست چطور و در کدام کامنت پای چه پستی از وب قدیمی ام از من شماره ی تلفن گرفت . اما یادم است شب بود که برای اول بار صدای محزونش را شنیدم . داشتم لباس پهن می کردم روی بند رخت و او بی مقدمه ای مطول رفت سر اصل مطلبش . نمی دانم چرا ملاحظه اش را کردم بی آنکه زیاد بشناسمش و حبی از پیش شکل گرفته نسبت به او داشته باشم ، برای همین یکسری واقعیات تلخ و ناخوب را در قالب جملات کلی و نه چندان سر راست تحویلش دادم و بعدش هم که خداحافظی کردیم هی خودخوری کردم که " این چرا گفتم چرا دادم پیام، سوختم بیچاره را زین گفت خام"! بعدترها را نمی دانم چطور همه چیز به یک جور سرعت شناختی متصل شد نمی دانم منی که بنده ی عینیاتم چطور کسی را که هرگز ندیده بودم هرگز حضورش را درک نکرده بودم اینهمه به خودم و درونم نزدیک می دانستم . ظاهرا اختلاف سلیقه ی ادبی داشتیم اما تفکرهای معنانگر و البته عاشقانه ی مشترکی بین مان بود که راه گفتگو و تعامل را آسان می کرد . من بعد از مدت ها دوستی پیدا کرده بودم که به قبل و بعدم خرده نمی گرفت که قضاوتم نمی کرد که گندکاری هایم را چماق نمی کرد و به سرم نمی کوبید که راحت از خصوصی ترین چیزهایش با من حرف می زد آن هم فقط مکتوب و یکی دو بار تلفنی . شاید خودم هم هنوز باور نمی کنم که ما سه یا چهار بار بیشتر همدیگر را ندیده ایم آن هم در ساعاتی کوتاه . من نمی دانم به چه لباس و غذا و تفریحی علاقه دارد من نمی دانم موهایش کوتاهند یا بلند من نمی دانم چند برادر و خواهر دارد نشانی خانه اشان را هم نمی دانم من ۳۸ ساله ام و او امروز ۲۷ ساله شده است من از او هم کم می دانم هم زیاد ! من او را دوست دارم او جز معدود انسان هایی ست که به من محرم است . من لحظات زیادی را با او سر کرده ام که جز با او بسر نمی شده است . گریه آمده سراغم دیشب هم که شروع کردم به نوشتن سطر دوم خوابم برد بس که خسته و مغمومم این روزها . شکسته ریخته نوشتم اما نوشتم تا یکبار دیگر برایش نوشته باشم که قدر مرافقت و موانستش را می دانم و تولدش بر من مبارک است . بقول شمس : دیر و دور تا چو ما دو کس به هم افتد .
باورم نمی کند کسی
استخوان هایم از عشق به درد آمده اند
و در رگانم به جز خون
کس دیگری هست که در گردش است
باورم نمی کند کسی
می تواند -عشق - باشد این سطرها که می نویسم
تا باستان شناسان
لابه لای سنگ های کلماتم
استخوان های اژدهایی را پیدا کنند
که هنوز دلش گرم است
( علی عربی )
و دلم. دلم در اوج انجمادها ، در وانفسای زندگانی ،همین اژدهای عاشقی ست که گاه دل گرم می شود .
چطور بنویسم شنیدن جمله ای با فعل مستقبل از دهان کسی که حال استمراری آدم است چقدر می تواند سرنوشت لحظات غمگین و تاریک را روشنی ببخشد . من دوست دارم در این قبیل روشنایی ها خانه کنم ، بچه کنم ، مثل برگچه های سبز گیاه پتوس ریشه کنم و بپیچم دورساقه هام،دور ساقه هاش و بالا بروم ، از خودم بالاتر ، از زمان و مکان بالاتر ، از هر چه بالاست بالاتر . این بالا نشینی متبخترانه نیست ، شهوت قدرتمندی نیست،این رشد است . من دلم می خواهد رشد کنم و دانه های دلم پیداست . کاش سهراب زنده بود و من یکی از مردمی بودم که وقتی او می گفت : کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود به من اشاره می کرد و می گفت: مثل ایشان و خیلی های دیگری که دانه های دلشان پیداست . دانه های دلم پیداست سهراب ودارم هر چه می گویم راست است ، عین واقعیت است .
تو تعیین کننده ی ساعت خواب و بیداری من . تعیین کننده ی رفتنم از کدام مسیر به هر کجا در روز هستی . تعیین کننده ی میزان اندوه وشادمانی ام . همین طورتعیین کننده ی میزان اشتها و بی اشتهایی ام و میزان لذت بردنم از جریانات متغییر آب و هوایی .
تو تعیین می کنی میزان دلرحمی و دل سختی ام را . تو تعیین کننده ی رفتار من با خودم و کردارم با خلق اللهی .
مخلص کلام اینکه تویی تعیین کننده ی میزان زنده بودنم . لطفا بیا و تعیین کننده ی میزان مرگ من نیز تو باش که سپردن من به تو خود را تعیین کننده ترین اتفاق زندگی من بود .
سرماخورده ام . یک هفته بیشتر است سرماخورده ام و به روی خودم نمی آورم !حوصله و وقت نگه داری از خودم را ندارم . نمی توانم لی لی به لالای خودم بگذارم و دم به دقیقه خود وحشی تبدارم را تیمار کنم. امروز صبح اما بعد از بیدار شدن از با گریه خوابیدن ، تفاوت گلوی بغض دار از گلوی چرک دار معلومم شد . عینهو مرغ ماهی خوار زیر گلویم باد کرده و آینه، تورم چشمهای گریه کرده و سرما خورده را راست و حسینی نشانم داد . آمدم از اتاق به آشپزخانه بروم که سکندری خوردم و دیدم که نخیر قضیه جدی ست . رفتم سر وقت ِ یخچال و از جامیوه ای چند تا شلغم که برای سرماخوردگی های احتمالی دخترک در پاییز خریده بودم را ریختم توی قابلمه . چشم هایم انقدر سوزن سوزن می شد که به خاطر خطای دید قابلمه را بیشتر از حد جادارش آب کردم و خب بالطبع سرریزِ آب ها ریخت روی رخت و بَرم و لرز هم به تبم اضافه شد. حس می کردم خودم هم پَت هستم هم مَت و توی این فیلم کارتونی کله ی صبحی گیر افتاده ام . خلاصه با کلی تلفاتِ آذوقه توانستم برنج و مرغی فراهم کنم برای ناهار و کشان کشان خودم را به قابلمه ی شلغم رساندم . فقط پنج دقیقه وقت داشتم سر مثل کوه سنگین شده ام را بخور بدهم . روسری پر از پروانه ام را انداختم روی سرم و دانه های درشت عرق و بخار روی پیشانی ام نشستند . باید می رفتم سر کار و بارم ، لباس بافتنی ِ سورمه ای ام را پوشیدم و به التماس خواب و دراز کشیدنی که درونم بیداد می کرد اعتنا نکردم . توی ماشین یک لحظه دلم رحم آمد به خودم . مثل تراکتور کار می کنم توی خانه ، توی بیرون، آخر سر هم حس می کنم به قاعده ی هزار سال عمر ِ نکرده از زندگی عقبم . آفتاب ِ بی رمق ِ آبانی افتاده بود روی شانه ی راستم ، شانه ی راستم را به نیابت از کسی که می تواند خیلی دوستم داشته باشد آرام بوسیدم و به خودم قول دادم که اگر چند تا کار واجب امروز را انجام بدهی شب در راه برگشت برایت از سوپری دور میدان یک بطری شیر می خرم که داغ و با نبات سر بکشی . حالا هوا تاریک شده ، اینجا سرد است ، آخرین دانش آموز را راهی کرده ام برود خانه ، کلید دوچرخه اش را گم کرده بود و گریه می کرد .اسمش کوروش بود گفتمش کوروش که نباید انقدر زود گریه کند. قوی باش پسر ! پیدایش می کنیم . کلید را از زیر سنگ برایش پیدا کردم . خندید و رفت . آخ !سرفه امانم را بریده . این دو خط بعد را که بنویسم کامپیوتر را خاموش می کنم ، در سالن مطالعه را قفل می کنم ،می روم اتوبوسی پیدا کنم که مرا به بطری شیر و رختخوابم برساند . ولی قبلش حتما در بطری خالی شیر یک شاخه پتوس قلمه زده می گذارم که ریشه کند .خاموش.
بدل به ملحفه ی سنگینی شده است که باید هر طور شده از وسط حوضچه ای بزرگ بیرون کشیده شود . علیرغم درد های حاد در سرشانه ها و گردن و انگشتان . بدل به ملحفه ی سنگینی شده است زندگی ام در «حوضچه ی اکنون ».حوضچه ی اکنون ِ زندگی من حوضچه ی اکنون ِ زندگی سهراب ِسپهری نیست که با اشتیاق از کندن رخت ها و آب تنی کردن در آن می گفت . حوضچه ی خون که جای کندن رخت ها و آب تنی کردن نیست . تن من مستحق نوازش است اگر در معرض ستایش نیست . جان من مستحق نوازش است اگر در مأمن رهایِش نیست . دارم جان می کنم که قلب همچنان عاشق و رنجورم را از میانه ی خون دلمه بسته ،با تپیدن مرافقتی باشد . دارم خودم را و دخترک نورسته ام را با ساق های نازکش مادری می کنم . این روزها مثل ن سرپرست خانوار در تلاشم برای به چنگ آوردن مشتی زندگی و حداقلی از امکانات برای کمتر آسیب دیدن ،برای بقای سلامت تر . با آنفولانزای وحشتناکی درگیرم بعد از تزریق 9 آمپول و خوردن جعبه جعبه کپسول هنوز سینه ام به سینه ی مسلولی شباهت دارد که برای ادای کلمه ای کوچک، دقایقی متوالی سرفه های خراشناک می کند . به هر دری زده ام که عزت نفسم را محافظت کنم وسط مشکلاتی که تا بن دندان مسلحند برای از پا در آوردنم . تلاش برای آدم بدی نشدن برای برخی همرنگ جماعت نشدن ها هزینه بر است و در غالب اوقات مذبوحانه به نظر می رسد ، به شدت مذبوحانه اما در مغزم انگار یک نرم افزاری کار گذاشته شده است که نمی توانم به شکل یک سخت افزار با آن برخورد کنم نمی توانم تعمیرش کنم نمی توانم از شرش خلاص شوم و چشم ببندم روی نقاط حیاتی اش . روی هر نقطه اش که انگشت می گذارم بخش هایی ازخودم را به خودم نشان می دهد که برای بالندگی اش سال های سال زمان و جسم و جان و مال و آبرو هزینه کرده ام . سرگشته ام ، هر طرف را نگاه می کنم دیوارهای سیمانی می بینم ، در خوش بینانه ترین حالت ممکن وسط سیمان ها یک روزنه پیدا می کنم به اندازه یک چشم ، به اندازه ی یک لب . روزنه، برای نگریستن محدود است و برای بوسیدن بی گنجایش، اما مرا بدل به عمق نگاه می کند و میل بوسه . این ها چیز کمی نیست ، نه بوسه و نه نگاه هیچ کدام چیزهای اندکی نیستند در این وانفسا، حتی با آنکه این هفته های اخیر هر روز ،با چشمانم صف سیاه پوشان امنیتی را در خیابان های شهرم دیده ام که بودنشان مطلقا القای حس امنیت نمی کند . دیدن باتوم و نقاب و دست بندهای آهنی ،دیدن قطعی رذیلانه ی اینترنت گم شدن همین صفحه این خانه ای که شما در آن به من نزدیکید، پایمال شدن بدیهی ترین حقوق به بدترین شکل ممکن ، دیدن مردم هراسیده و خشمناک که مثل درخت های سرمازده ی پاییز سرد و خشک خراسان در اتاقک کوچک تاکسی ها شروع می کنند به فحاشی و اعتراض ، دیدن عکس کشته شدگان کف خیابان ،دیدن لیست اسامی زندانیانی که برخی شان را می شناسم و برخی شان حتما آشنای کسانی دیگرند تاثیر مسکن ها را کاملا از بین می برد ، یک بار نیمه های شب با گریه از کابوس بلند شدم و پتوی مسافرتی قهوه ای رنگ را با سنجاق تزیینی مانتویم وصل کردم به پرده ی پنجره که سرمای کشنده ای را به اتاقم تحمیل می کرد ، سوز کمی کاهش یافت و صبح وقتی با زنگ تلفن بیدار شدم انگار هنوز شب بود . سنجاق را از بالا باز کردم و وسط پتو را به وسط پرده وصل کردم شاید به خاطر کمی نور در روزان ابری برای قلمه های پتوس ، به خاطر عکس شاملو و اخوان و فرخزاد و صادق هدایت کنار قلمه های پتوس به خاطر کتاب هایم که نباید از رطوبت عطف هایشان خمیده شود به خاطر نامی که در هنوز در قلبم عزیز است و دلتنگ صدا زدنش هستم از فاصله ای نزدیک از فاصله ای بسیار نزدیک .
هیچ وقتِ خدا این آدمهایی که از موضع بالا به بقیه نگاه می کنند را نفهمیدم و این یک اعتراف کاملا صادقانه است که دارم در تاریکی اتاقم به پدر درونم می گویم! پدر می پرسد خب کجای این موضوع گناه است فرزندم؟ من سرم را بیشتر زیر پتو می برم و آهسته می گویم: اینکه پس از مواجهه با این آدمها تمام روز فحش می دهم به زمین و زمانی که این موجوداتِ خود مرکزِ عالم فرض کننده را نمی بلعند ، هشدار نمی دهند . پدر درونم از آن ور پتوی مخمل ِ بی پلنگ که هیچ شباهتی به تورهای اتاقک اعتراف ندارد ،آه! بلندی می کشد و فقط می گوید: فرزندم! بخواب!دیر وقت است . هیچ چیز درباره ی بخشودنی بودن یا نبودن گناهم نمی گوید .بعد دامن کشان بیرون می رود و صدای بسته شدنِ در نمی آید . من زیر پتو گریه را و سطر اول این روز نوشت را آغاز کرده ام . با این جملات ِبعدا محذوف که: استاد! باور نداشتم کسی که پرفسورای روان شناسی دارد آن هم از ینگه ی دنیا! به شاگردی بند انگشتی مثل من هم از خیلی بالا به پایین نگاه کند و مکالمه کند من که نه ادعای هم طرازی با علم و کمالات شما را دارم که بخواهید بکوبیدم در هاون و نه اصلا هم رشته ی شما هستم که نظرم در پژوهش فی ما بین، مخاطره ای ایجاد کند بر نظریات آقایان روان شناس در سراسر گیتی . من اگر هشت و نیم صبح زبانم می چرخید و می گفتم از آنجا مطمئن درباره ی نظرم هستم که خودم شاعرم و به این موضوع مشترک بین روان شناسی و ادبیات یعنی بحث عواطف اشراف دارم و تالیف دارم خیر سرم و این طوری بخش بزرگی از مشکل حل می شد اما من هیچ وقت به هیچ کسی توی دنیا نگفته ام شاعرم ! شاعر بودن دکتر و مهندس و کارگر و روان شناس بودن نیست که بشود این طوری گفتش مثل یک تخصص صِرف،و این بِرّ و بِر نگاه نکردن توی چشم شما و فی الفور عَلَم ِ آی من شاعرم جناب استاد برنداشتن، نه! از عدم اعتماد به نفس نمی آید وقتی جهان به خودش حافظ و مولانا و سعدی و فردوسی و شاملو و فرخزاد و سپهری و مایاکوفسکی و لورکا و. دیده است من خودم را یکی می دانم از اهالی ادبیات که کار شعر می کند فقط همین . و با کمال شاگردیّت در جواب طعنه ی گزنده تان گفتم: بله ،مجدد بررسی می کنم و امیدوارم به اتفاق نظر برسیم . نه گفتم شما برحقید و نه گفتم من چنینم و چنان فقط از امیدی گفتم که انگار آنقدرها هم پر ررنگ نبود تا مانع از ناسزا گفتنم به جناب زمین و سرهنگِ زمان شود.از امید گفتم شاید چون شنیده بودم روان شناس ها زیاد از امید حرف می زنند ، خواستم با زبان خودتان با شما حرف بزنم و گرنه آن روی سگِ ادبیاتی ام می آمد بالا و زمزمه ی آن لحظه توی دلم جولان دهنده را قرائت می کردم برایتان که: افتادگی آموز اگر طالب فیضی و شما هم می رفتید در کار تشخیص که واقعا دچار چه اختلالی غیر از افسردگی حاد که این روزها از هیاتم نیز پیداست،هستم . ولی خودمانیم رفقا دلداری ام بدهید که افسردگی از خودشیفتگی خطرناک تر نیست .
بعد از هزار و یک ماجرای آزار دهنده ی اداری امروز بعد از ماه ها تحمل سختی مسیر رفت و آمد و مشکلات مگوی ِ شخصی که به تبع آن برایم ایجاد شده بود برگشتم به محل خدمت قبلی ام.اینجا اگر چه مشکلات مخصوص لاینحل خودش را دارد اما تنها امتیازش این است که به محل زندگی ام و به مدرسه ی دخترک نزدیک تر است و کمی از هزینه های وحشتناک کرایه ی ماشین کمتر می شود و با بیماری های سنگین اخیرم مجبور نیستم صبح های سرد و شبهای به شدت تاریک و پر سوز زمستان را در منطقه ای ناامن و پرت از شهر رفت و آمد کنم. اینجا وسیله کم است و منطقه خلوتی وهمناک کوچه های مرفه نشین با خانه های بزرگ بالای کوه را دارد اما خوبی اش این است که بعد از کمی پیاده روی به خیابانی اصلی می رسی و به یک دانشگاه و بازار اقلام خوراکی . هنوز دست خط و امضایم در بعضی دفترچه های کاری روی میز بود ولی لیوان و کمد و جایی مشخص برای خودم نداشتم. همکار شیفت صبح که رفت ماندم با پسر بچه هایی که فقط دو تاشان را از قبل می شناختم. آنها از من پرسیدند برای همیشه آمدید اینجا؟ نه حوصله داشتم و نه جواب درست و درمانی که تحویلشان بدهم . نشنیده گرفتم و قصه ی لک لکی را گفتم که روی بالش یک لکّه داشت . لک لکی درست مثل خودم با لکه های داغگون روی بالهایم که البته بر خلاف من دنبال بر طرف کردن لکه از روی بالش بود چون امیدوار به پاک شدن لکه با کمک گرفتن بود. قصه را گفتم،بعد تمرین های بیان و بدن پیش از نمایش را کار کردم و بعدتر کتاب امانت دادم. پسری از آن بچه ها که نمی شناختم و وقت حضور و غیاب گفته بود اسمش امیرعلی ست آمد پشت میز تا کتاب امانت بگیرد. کتاب را گرفت چند قدم رفت سمت در ولی دوباره برگشت و ساکت نگاهم کرد.گفتم: چیزی شده؟ چیزی لازم داری؟ پرسید: پس چرا هیچ کس از خانم هااز اینجا نرفته اند؟ گفتم: چرا می پرسی؟ گفت: خب چون نمی فهمم، شما به جای کی آمدید اینجا؟کمی مکث کردم و بدون آنکه بدانم می خواهم چه جوابی بدهم یکهو گفتم: به جای خودم!
لبخند زد نگاهش را ید و گفت: چه خوب شد . پس دوباره می بینمتان . خداحافظ و رفت . با خودم فکر کردم من هیچ وقت ِ خدا دلم نخواسته در جای کسی قرار بگیرم یا به جای کسی باشم، همیشه دلم خواسته جای خودم باشم و در جای خودم چه در محیط های اجتماعی چه در ادبیات چه در قلبها چه در ذهن ها و چه در زندگی های بعد از اینی که اگر رخ بدهند .زندگی من در جایی که خودم هستم به شدت دشوار و جانکاه است حتی اگر از آن گریزی محقق شود باز هم گزیری از آنچه بوده ام و آنچه کرده ام و آنچه بر من رفته است، نیست.فهمیده ام هنوز باید به جای خودم بیایم،خودی که گاه می رود مثل موج به صخره های سخت می خورد، می شکند، دور می شود ازهم گسیخته می شود تا شاید روزی تراشیده تر و عمیق تر به من برگردد به منی که بارها و بارها جای خالی خودم را در زندگی خودم و زندگی کسی که دوست داشته ام دیده ام.
زمان ،چیزی عجیب تر از عجیب است .امروز این عبارت کلیشه ای ِ " چرخ دنده های زمان" یک وَنگ در سرم می کوبد. گیر کرده ام لای چرخ دهنده های زمان در گذشته، در حال و حتی در آینده ای که در آمدنش و بودنم تردید و تِلواسه ی بسیار است. صدای خرد شدن استخوان هایم را می شنوم دلم می خواهد یک دست بزرگ مثل دست غول های کارتونی از بالای فضایی که در آن هستم وارد کادر شود و مرا بردارد مرا بیرون بِکشد از همه ی آنچه پیرامونم است . ملت باز برای جشن یلدا به خودشان افتاده اند وسط همه ی بگیر و ببندهای اقتصادی و دل ناخوشی های عمومی . به یلدا در زمانی دل رحم تر فکر می کنم به گرفتن قاچ هندوانه از دستی ،به انار توی دستم با ناخن های خوشرنگ که توی عکس پر رنگ تر افتاده اند به خاطر نورهای زرد بالای طاق .به یلدای بی برف و سرمای خشک اکنون و حجم مضاعف شده ی تنهایی فکر می کنم . به اینکه هیچ حرفی از دوباره آمدن یلدا گفته نشد و هیچ اشاره به یاد یلدایی که ماندنی ترین یلدای یلدایانِ! زندگی بود، نشد.
چند روز است می بینم اغلب فامیل های مملکت در همین شبکه های دست و پا شکسته اجتماعی متفق القولند شنبه برای یلدا بهتر از جمعه نمی شود. پس احتمالا جمعه در جمعی که دیگران
اصلا چه فرق می کند جمعه باشد یا شنبه ؟.وقتی زیر یک طاق حافظ نمی خوانیم در دل و از دیوان که شب اول زمستان یک دقیقه کش بیاید در لبخند،همان لبخند که می توان به خاطرش همه ی غصه های باقی مانده ی دنیا را به شرط چاقو و غیر چاقو دید و تحمل کرد.
از جایی بیرون متن از بالای پشت بامی پر از ستاره و یک ماه ،بیاید دستم را بگیرید آهسته برگردیم سر اصل مطلب ،به نظر می رسد لای چرخ دنده های زمان در این لحظه نوبت به استخوان سینه ام رسیده.
اگر به خواب زمستانی فرو رفته بودم الان ۹ روز بود که از جهان بی خبر بودم.از این جهان پر آشوب و دل آشوب و از خودم که دارم با دنده ی سنگین، کامیون قرمز و فرسوده ی جسم و جانم را از سربالایی های از خدا بی خبر بالا می کشم.اگر نوک انگشتهایم را از روی پدال بردارم دیگر نیازی نیست به خواب زمستانی خرس ها و درختها غبطه بخورم.اما باید از نوک انگشتهایم خواهش کنم ادامه بدهند شاید بعد از این همه سربالایی یکی با سورتمه آمده باشد دنبالم مثل لوسیَن که آنِت را سوار سورتمه اش می کرد ، با هم سُر می خوردند روی دامنه های برفی ِآلپ، بلند می خندیدند خیلی بلند ،صدای آن خنده ها در کوهستان می پیچید و از دید همه ی تماشگران دور می شدند ،دور، خیلی دور.
اکسسسوری ها در پوشش، تکمیل کننده ی زیبایی ها هستند.
کراوات ها،دستکش های خوشرنگ،شال گردن ها، چتر،شنل،عینک آفتابی،کلاه های شیک و .اکسسوار صحنه و دکور هم همین طور ،کمک می کنند به واقعی تر شدن صحنه ی نمایش.
مثلا گلدان،میز،پرده،ساعت و.حس می کنم متاسفانه انگار من مثل همین جزییات تکمیل کننده اما غیر اصلی بودم در زندگی آدم های اصلی زندگی ام .
بدون من هم برایشان مقدور است دراجتماع ظاهر شوند و یا نقششان درصحنه های خالی از اثاثیه را آن طور که مایلند اجرا کنند.خیلی وقت است کشف کرده ام اگر اصلی و همیشه و همواره لازم باشی بی تو به سر نمی شود و در غیر این صورت اغلب اوقات ول معطلی و به امان خدا رها شده . خب این کشف قطعا هیجان کشف آتش را ندارد اما اندوه خاکستر شدن را چرا.
بیرون هوا آنقدر سرد است که تمام راه برگشت از سرکار، نفس هایم در سینه حبس شده بود به نحوی که الان محل اتصال دقیق دنده هایم را به گوشت و پوست،احساس می کنم.حالاخزیده ام در تخت و دلم گردن آویزم را می خواهد.آن سال آن را در اعتدال شهریور از میانه ی ده ها گردن آویز مغازه ای در بازارچه برداشتی و گفتی: این خیلی قشنگ است.قشنگ بود،به خاطر نقش گل و مرغ ظریفش که یادآور چقدر شعر و چقدر کلمه و چقدر از همه چیز است.قشنگ است چون می تواند از اعتدال شهریور تا خشونت آخرین روز دی ماه به یک اندازه زیبا باشد.کاش من نیز در همه ی فصل ها به یک اندازه زیبا باشم .من زاده ی زمستانم و از هر بهمن تا بهمن بعد فرصت دارم خودم را زیبا کنم.از بهمن تلخ سال گذشته تا این بهمن نو رسیده مقدار زیبایی ام اندک بوده است.انگار کودکی هستم که در مرکز بهداشت بهیار به مادرش می گوید فرزندتان مشکل کمبود وزن و فقر آهن دارد و منحنی رشدش وضعیت خوبی ندارد.یکسال است هیچ رشد چشمگیری نداشته ام.هر رشدی هم که داشته ام به ضرب مکمل ها بوده است درست مثل همان بچه ی کم رشد منحنی خراب که سعی می کنند وزن بگیرد، قد بکشد شربت آهن به خوردش بدهند که جان و بنیه ی بیشتری داشته باشد.امروز همکار خوش خلق و خلقتم که صدایش می کنم "مادام" با من هم شیفت بود.وصف او را قبلا اینجا در پستی به نام "مادام تقی پور"نوشته ام.من را برد توی کارگاه نقاشی و گفت مانتو را از تنت در بیاور.بعد با متر شروع کرد به گرفتن اندازه هایم.قرار شد برایم کت و دامن کشمیر خاکستری بدوزد.از اول پاییز می خواستم پارچه ی نابُر را بدهم برایم بدوزد اما دست و دلم نمی رفت و وقت سر خاراندن و دل و دماغ هم نداشتم.چند روز پیش گفت پارچه چه شد؟زمستان هم دارد می گذرد.قصد دوختنش را نداری؟دور گردنم را که اندازه می گرفت، گفتم آخ !گردنم جان می دهد برای خفه کردن، گفت این چه حرفی ست عزیز جان!ان شالله گردن بندهای قشنگ کادو بگیری و بیندازی گردنت.حیف شما نیست؟همان وقت یادم آمد از این گردن آویز گل و مرغ.همه ی راه می خواستم زود برسم خانه و بروم سراغش.برف و زیبایی هر دو به یک اندازه قادرند روی اندوه را بپوشانند.
هفده روز از تولد چهارسالگی این خانه ی به اسم ،مجازی و به دل، واقعی گذشته است.این خانه ،مهربان ، دوست و حتی المقدور راز دار من بوده و شاید بماند.هر وقت دلم از هیاهوی جهان بیرون به تنگ آمده کلید انداخته ام و بی صدا در ایوانش نشسته ام به نوشتن.می بینم نیمه شبها کسانی در حیاطش پرسه می زنند،صبح های زود هم همین طور.نمی دانم چرا وقتی می آیم و می بینم کسی اینجا هست بی اختیار صفحه/در را می بندم و می روم بیرون. انگار نقاشی باشم که دلش می خواهد مخاطبش راحت بچرخد بین تابلوها و معذب حضور صاحب نقاشی نباشد.من اینجا نقاشی کشیده ام با کلمه هایم. نقاشی شبهای تار و معدود سحرهای روشن زندگی ام را .گوشه کنار نقاشی هایم ماه کار گذاشته ام،ستاره پاشیده ام از احوال سختِ عاشقانه، اشک دوخته ام به سر شاخه های دلتنگ و یخ زده از سرمای استخوان سوز خراسانیش،خودم را و جهان اطرافم را و اتفاقات گوارا و ناگواری که در جامعه می بینم را روایت کرده ام در قطع و اندازه ها مختلف.
نرگس را چند شب پیش میانه ی بدحالی وخیمی دیدم،خیلی ناگهانی و بی مقدمه.برای دوره آموزش از بجنورد آمده بود هتل تابان.ریختم داد می زد چه مرگ هاییم هست!نمی شد همه ی بدحالی ام را به ماجرای تلخ و اندوهبار هواپیمای خاکستر شده و مرگ های دردناک دیگر ربط بدهد.اما نپرسید،مهربان دستم را گرفت و از پیاده روی پر از یخ و برف خیابان پاسداران تا سه راه ادبیات با احتیاط و ترس بسیار از زمین خوردن قدم زدیم. گاهی او من را بغل کرد گاهی من او را .حرف کشیده شد به اینستاگرام و کانال و این چیزها.گفت: جای خالی تو دقیقا آن جا مشهود است.سری تکان دادم و گفتم کدام جای خالی.دوستان به جای ما.من همان وبلاگ می نویسم.خندید و گفت مگر تو هنوز وبلاگ داری؟گفتم:دارم.گفت: بعد از ترکیدن بلاگفا همه رفتند آن وبلاگ خودت هم که از کار افتاد و آرشیوش هست.کجا می نویسی پس؟ گفتم بی نام و نشان برای خودم یک گوشه ای دارم.گفت:این روزها همه توی اینستاگرامند کی دیگر وبلاگ می خواند ؟گفتم نصفه شبها ،صبح ها ،غروب ها آدم ها به وبلاگم سر می زنند. گفت : جدی ؟ من با آن یکی دستم که توی دستش نبود از گوشی تلفنم وارد اینجا شدم 7 نفر حضور داشتند بعد زود صفحه را بنا به عادتی که گفتم،بستم . نرگس گفت یادش بخیر. توی وبلاگ ها همه چیز واقعی تر و صمیمی تر و بی دروغ تر بود.راست میگفت .از پردیس کتاب چند قلم خرید کردیم. من بی که ببیند برایش تقویم سال 1399 خریدم و یک کبوتر چوبی .داشتم در صفحه اول تقویم برایش یادداشتی می نوشتم که بوی امید و اتفاقات خوب بدهد که او هم کتابی را داد دستم و گفت این را برای تو برداشتم.مجموعه داستانی از یک دوست مشترک که باید می داشتم و نداشتمش.همدیگر را بغل کردیم. مدتها بود هیچ کس را بغل نکرده بودم،مدتها بود هیچ کس من را بغل نکرده بود.بعد دوباره از همان پیاده روی پر خطر برگشتیم. با یک درصد شارژ موبایل برایش اسنپ گرفتم و به راننده سفارش کردم از کجا و چطور و با احتیاط برود. برگشتم دوباره ببینمش داشت از پنجره ی کوچک پراید هاچ بک برایم دست تکان می داد.مدتها بود کسی برایم دست تکان نداده بود.اشک، راه کشید روی صورتم و در برف و تاریکی«رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم/در لابه لای دامن شب رنگ زندگی »فردا صبح وقتی بیدار شدم ،تلفن را از شارژر جدا کردم و با نوک انگشتم با احتیاط علامت هواپیما را لمس کردم،از حالت پرواز خارج شد و فوری چند تا ستاره ی اسنپ آمدند روی صفحه،نوشته بود:آیا از سفر خود راضی بودید؟بغض مثل یک تکه برف که لایش پر از سنگریزه باشد در گلویم آب شد و صورتم را در متکا پنهان کردم.
امروز به پسرهای کلاسم نفری یک دایره ی مقوایی دادم و از آن ها خواستم یا از این دایره قسمتی را کم کنند یا با استفاده از خرده کاغذهای دیگر و مداد رنگی ها چیزی به آن بیفزایند به نحوی که اصل دایره گی آن را از بین نبرند. ۹ نفرشان طرح را درست اجرا کردند مثلا به دایره نقش افزودند و آن را تبدیل به پیتزا کردند از دایره یک لقمه کاستند و آن را تبدیل به موجودی که دهانش باز است کردند ،از دایره دو نیم دایره درآوردند و عینک ساختند ، حتی بخشی از دایره را با دست بریدند و آدم فضایی یک چشم ساختند فقط یکی شان نشست به قیچی قیچی قیچی کردن دایره آن قدر که پوز گربه و دم گربه و گوش مثلث گربه درآورد و دایره بی دایره . نمی دانم چرا اصرار دارم وقتی بچه ای مفهومی را از سر بی دقتی متوجه نمی شود دوباره و سه باره در معرض یادگیری قرارش بدهم.نشان به آن نشان که سه دایره ی دیگر بریدم و دادم دستش و توضیح هم دادم و نمونه کار تمام شده ی بچه ها را هم می دید اما باز فاتحه ی دایره ی مقوایی را می خواند چون درست گوش نمی کرد و الا من ساده تر هم توضیح دادم که اگر نقصی در توضیحم هست را بر طرف کنم.بیست دقیقه قبلش هم کتاب خوانده بودیم و آنجا هم در آموزش غیر مستقیم تشبیه، ماه را در شکل های مختلف تصاویر کتاب نشانشان داده بودم و حرف زده بودیم دیده بودند که ماه لانه شده، کاسه شده، چنگ شده، کمان شده، قاچ خربزه شده و . دردسرتان ندهم آخر سر هم نتیجه ی درست و درمانی از کار پسرک در نیامد و خسته گی آن همه برش زدن و ریخت و پاش و درس دادن به تنم ماند. آمده ام خانه خوابم می آید ولی دلم می خواهد بلند شوم یک دایره برش بدهم برای دوشنبه کنار بگذارم و یکبار دیگر سعی کنم یادش بدهم.حتی اگر یکبار دیگر هم همکارم بگوید: بابا حوصله داری ها ولش کن یاد نگرفت که نگرفت.این روزها ازحوصله ندارترین ِ موجوداتم اما از خودم نمی گذرم که از سر خستگی و بی حوصله گی بی خیال درست یاد گرفتن بچه ها بشوم. اصرار دارم غلط های املایی اشان را در لحظه درست کنند نخته را نقطه بنویسند طکراری را تکراری و عازمایش را آزمایش.اصرار دارم بر درست خواندن و درست نوشتن و درست انجام دادن شان.من از سمبَل کاری بیزارم.و ریشه مشکلات زیادی در جامعه را در همین آموزش ناخواسته سمبل کاری به آدمها در دوران کودکی می دانم.سخن این بود و ما گفتیم.
جانم برایتان بگوید که کوه سنگینی را جا به جا کردم و جانِ نکندنی ام را در چند عرصه ی مختلف کندم و دلاشوبه ی درس و مشق بیات شده نیز تمام شد و اگر بتوانم یک مقاله ی دیگر بنویسم شاید تا مدتی دست از سر خودم بردارم .خسته و سرمازده از سرکار برگشته ام و می خواهم برای خودِ کم خونم پوره ی اسفناج درست کنم اما پخش و پلا افتاده ام توی تخت و عمرا بتوانم بلند شوم و زیر گاز را خاموش کنم.خانه را بوی گند اسفناج پخته برداشته نه بوسه ای در کار است و نه نشیب سینه ای که سرم را در عطرش پنهان کنم. حالا بوی اسفناج سوخته می آید و تا ذوب نشدن کامل دسته های قابلمه فرصت دارم از جایم بلند شوم . تقویم می گوید تا امروز سی و هشت سال و یازده ماه و بیست و هفت روز یعنی معادل چهارده هزار و دویست و چهل و یک روز عمر کرده ام! سه روز دیگر هم مثلا تولدم است و این است حال بستان !بروم قابلمه ی سوخته را بیندازم توی سینک و شیر آب سرد را باز کنم روی سوختگی های مفرط!نمی دانم، شاید بشود یازده، دوازده روز دیگر به سفری کوتاه بروم .آرام و قرار ندارم اینجا و دلم می خواهد بزنم بیرون از همه ی کادرها و خط و خطوط.از دلتنگی و تنهایی نفرت پیدا کرده ام و این دو کلمه مدتی ست که مفاهیم شاعرانه شان را برایم از دست داده اند.به گمانم بعضی مفاهیم وقتی زیاد در ذهن و قلب آدمیزاد در جا بزنند جاه و جلال شان را از دست می دهند. اصلا در ذات ماندگی هیچ زایش و تکاپو نیست و غور ِ بیش از اندازه در بعضی معانی کار دست اعصاب آدم می دهد .گور پدرِ آن قسمت از ژنم کنند که تفحص کننده ی معنا از آب در آمد و باعث شد همیشه سرم به تنم زیادی باشد .حالا چپیده ام زیر پتو ،هی با شکم خالی چای می خورم و هی از خودم می خواهم لطفا کمی دیگر قصد همکاری داشته باشم!
زمین را به زمان دوختم و دلم را به مختصر آسمانی از امید،از هفتاد خوان رستم گذشتم و اینک در قطارم،قطاری که بی سر و صدا دارد از غروب محزون و دلتنگ خراسان دور می شود تا مرا به قرب برساند از این غربتی که ناتمام است در زندگانی ام.با گردن و کمر دردناک تا همین لحظه ی آخر خانه را از بیخ و بن رُفتم، دیشب تولد دخترک را با سنگ تمام برگزار کردم.دست به دامن اسحاقی ِ کارگزینی شدم و آخرین ذرات مرخصی را از لای اوراق درمانده ی اداری بیرون کشیدم.حالا سرم را تکیه داده ام به پنجره و طوری نشسته ام که زوج جوان همسفر در این کوپه راحت بتوانند از دست و بال هم بهره ببرند.مکرر صدای چلیک سلفی گرفتن شان را می شنوم.خوابم می آید، هندزفری را می چپانم ته گوشم و به صدای نامجو ولوم می دهم:فی بُعدها عذابٌ فی قُربها السَّلامةبسی دلتنگ و محتاج این خلوت با خودم بودم.خدایا پس از مدتها شکرت.
خب اینکه یک ویروس بی پدر و مادر سفر را زهر مار و کوفتم کرد بماند کنار که حالم از نوشتنش بیش تر از این ها به هم می ریزد.خب اینکه چطور بخشی از اندوخته و دسترنجم به همراه اوراق هویت ظاهری ام به سرقت رفت را هم بگذاریم کنار خاطره ی بدموقع تلخش بتمرگد و ننویسمش که واقعا دیگر به درک!اینکه دیسکم دوباره عود کرده و الان باز مثل ه ی دمپایی خورده افتاده ام توی تخت را هم شرح ندهم که کلماتم ویروس ناامیدی بیشتری را در این صفحه انتشار ندهند که اینجا هنوز وقتی وارد می شوم بالای سر درش نوشته به "بیان" خوش آمدید.عبارت خوش آمدید را همچنان دوست دارم ناشری که در پایتخت وسط این بگیر و ببندهای پیش آمد کرده و اضطراب های خودم به دیدنش رفتم هم خیلی دلچسب این "خوش آمدید" را به من گفت و قول داد کتابم را چاپ کند و بعد هم آن یکی مجموعه ی دیگرم را و گفت که نگران نباشم چون هزینه ای نخواهد گرفت و کلی تشویق و تحسین که اگر یک دقیقه ی دیگر در دفترش نشسته بودم و این رویه را ادامه می داد با خواندن شعرهایم قطع به یقین کله ی سنگین از خراسان آمده ام را می گذاشتم لبه ی میزش کنار استکان چایی که برایم ریخته بود و بلند گریه می کردم.او داشت به روال حرفه ای خودش عمل می کرد من اما زنی خسته بودم با انبانی کاغذ و دلی تنگ که دنبال فرصتی برای دیدار مجدد عشق در سگیِ سال های طاعون و وبا و کرونا بود! از انقلاب مزامیر داوود و انجیل خریدم چون یکنفر که نفهمیدم کی بود آن را از کتابخانه ام کش رفت و پس نیاورد .کاغذ خریدم، نصف چمدانم پر از کاغذ کاهی نازک شد و جوراب زنبورکی راه راه برای دخترک و چند کتاب دیگر و انقلاب را شتابزده از زیر ماسک بدترکیبم نفس کشیدم.افتاده ام اینجا و با خودم فکر می کنم کاش زندگی ام تمام می شد همان وقتی که عزیزترین دست عالمم بزرگترین تکه ی ماهی و گوشت را در ظرف من می گذاشت یا همان وقتی که رودخانه عزیزترین صدای عالمم را با حزنی آکنده از عشق پایین می آورد و می شنیدم که: خوش آمدی، خوش آمدی. اما زندگی ام انگار هنوز کار دارد و خودش را تمام نمی کند به من امر کرد هووووی! با توام بایستید کنار هم توی آینه ی قدی و اینبار تو دکمه را بزن که نگرانی و لبخند و لب پریدگی ِجدایی هم از خودشان عکسی بی آلبوم داشته باشند که مناره های تا آسمان به کاشی رفته ی پشت سرشان در حال اذان باشند و صدایی در عکس بیفتد که امن است و امان ،فقط باید گوشت را از ماسه ریزه های هراس خالی کنی و دل قوی داری که آدمیزاد را دل ِقوی به کار آید و سینه ی فراخ.
دوباره روی آورده ام به دیدن فیلم هایی که هزار بار دیده ام شان.
واین تنها به خاطرخانه نشینی اجباری از هراس ابتلا به مرض واگیردار نیست. همیشه آخر سال فیلم هایی را که هزار بار در طی سال دیده ام را برای بار هزار و یکم می بینم.
باز "چهارشنبه سوری"را دیدم باز "پل های مدیسون کانتی" را باز "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین را باز" دی یِرجان را" و.بی وقفه کتاب می خوانم،کتابهایی که به واسطه ی مشغله ها نیمه کاره مانده بودند .دارم "بیست نامه و چهارده چهره برای واژگونی جهان" از احمد رضا نازنین را می خوانم.از نامه هایی که برای پرویز دوایی و آیدین آغداشلو نوشته به گریه می افتم و در میانه ی گریه باز می خوانم و می خوانم.
غمگینم و نفس می کشم،غمگینم و این چه حرفی ست که دارم می زنم؟! وقتی هنوز از پشت خطوط به مزاحی دم دستی از من می خندد با همان دندانهای ریز بازیگوش و شانه هایی که دیده ام به وقت خندیدن یکباره بالا می روند و بعد آرام و دلنشین بر می گردند سرجای اولشان، نفسم از این یادآوری بنیه می گیرد و زندگی مثل پنج شنبه بازاری شلوغ، در رنگ ها و جنس ها و عطرهای مختلف سر راهم سبز می شود.نه!مرگ نمی تواند خودش را به ما تحمیل کند چند روز دیگر بهار است،شوخی که نیست.
چشم انتظاری بهار را کشیدن، تنها کاری بود که در این نفس تنگی ها از دستم بر می آمد و الا حتی اگر تو نخواهی که بدانی، خودم که خوب می دانم ربط معنا داری نیست فی ما بین من و بهار. من برای شکوفه پوشی درختان که در مخیله ی رنجور شاعرانه ام جز چشم اندازهایی خلاصه شده در واژه ی زیبا تعبیر دیگری نمی پذیرند،شور و شعفی زاید الوصف ندارم.اصولا زندگانی در جدایی و دوری و فاصله چیز دندان گیری در روزهایش ندارد. شستن مشتی بشقاب و رفتن تک قالی خانه ای که هیچ وقت دوستش نداشته ای که اسمش زندگی کردن نیست.مادر بزرگ می گفت: آدمیزاد از بهر امیدی زنده یِ عزیزِ مادر! و راست می گفت، خودش هم سر آخر، نهم اردیبهشت بهار گذشته مرد و امید مرا نا امیدتر کرد و دل نامرادم را صاحب داغی بزرگتر.او را مرگ از من گرفت و تو را زندگی. می بینی جدایی چطور در ذات زندگی و مرگ نهفته است؟ می بینی وقتی قرار نیست کنار سفره ی هفت سینت بنشینم و حواسم به یقه ی پیراهن نویت باشد که خوب اتو زده امش یا نه، وقتی قرار نیست اولین بوسه ی سال نویت از آن من بشود و حتی آخرینش، وقتی قرار نیست دم سال تحویل، مثل آن روز در آن حومه ی عزیزمان نزدیک رودخانه، میانه ی خواب و بیدار بلند اسمت را صدا بزنم و بلادرنگ بگویی: جان دلم من اینجام، و بعد در کسری از ثانیه با لبخند و سری متمایل به شانه ی راست بیایی سر وقتم، وقتی جدایی ات از خودت به من نزدیکتر است، چطور قسم و آیه می دهی ام که غذا بخور بعد چند روز زنده مانی به زور چای و ضرب سیگار؟چه چیز درزندگی من دچار این تحویل و تحول خواهد شد؟شروع دربه دری های جدید و ورود به تنش های جانسوز چه حلاوتی را نصیبم خواهد کرد؟ اینکه به هر در بزنم و با تو نباشم و با خودم نباشم و یقینی مهربان، دلم را گرم نکند، کم غصه ای نیست که با شادمانی چاپ کتابی دیگر و حتی رفتن به دوره ی به تعویق افتاده ی دکتری و امثالهم از جانم بیرون برود.من شرمنده ی ایده های رنگارنگم برای جانانه و عاشقانه زندگی کردن شدم.من در جزییات زندگی نیز متحمل حس سرخوردگی شدم مثلا می توانستم از آن گلدان ها و آینه های گرد دوست داشتنی که در پیتزا فروشی نظرت را گرفته بود، برای خانه مان فراهم کنم. تو گفتی :جداً؟ ودلم سوخت که هیچ وقت از نزدیک ندیدی چقدر دست من به قلمه زدن خوب است. می بینی؟ دارم می گویمت که من استطاعت رساندن ریشه ها و برگچه ها به بهار و بالاتر از بهار که تو باشی را دارم اما روزگار، مجال مجاورت همیشگی با چهره ی تو را به من نداد و اکنون باز هم بزرگترین دریغ های عالم در آستانه ی تغییر فصلی دیگر وآغازی دیگر در سینه ی من است.برای خاطر همه ی خوبی ها و هم شانه گی هایت در سالی که دارد می رود خودش را تمام کند، سپاسگزار هستم و مدیونت.برای خاطر همه ی ناخوبی هایم و بی قراری هایم مرا ببخش. یادم کن، دعایمان کن مرا و همه ی مردمان را که تو دلت چشمه است و ضمیرت مانوس پاکیزگی. به هر دو چشمت قسم که بی حد دوستت دارم، قول بده برایم فال بگیری، از همان دیوان حافظ که جلدی نو دارد،فالم را کناری امن بگذار، شاید امسال بگوید: "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند".
درباره این سایت