خانه را تکاندم . وسط مشغله ها و مریض احوالی ها و مدارا با افسردگی مزمن ، به تدریج تکاندمش از غبار و چربی و بی سر و سامانی اشیا و لباس ها از اوایل اسفند تا اکنون . مانده اتاق خودم . الان اینجا هستم ، وسط کوهی از کتاب و لباس و خرده ریزها . رفتم بالای چهارپایه ای از خودم لرزان تر و حواسم به شکسته گی کهنه ی قوزک پایم بود با گردنی دردناک و دلی گرفته پرده ی پر از حزن و خاک پنجره را را به سختی باز کردم و انداختمش توی ماشین لباس شویی .هنوز رد انگشت هایم از سال پیش که قاب زنگ زده اش را رنگ زدم در گوشه و کنارش دیده می شد . کاری به کار عید ندارم . شرایطش را ندارم و اهل مهمان دعوت کردن های خود خواسته هم نیستم . خانه را می تکانم چون درونم آشفته است و آشفته گی و بی نظمی محیط حالم را بیشتر به هم می ریزد . می خواهم اتاقم را از بوهای مانده ی زمستانی دشوار پاک کنم و روی میزم جای کوچکی را برای نوشتن باز کنم . برای پهن کردن فیش هایی که از کتاب ها برداشته ام . ساعت را تمیز می کنم باید نیمه شب ها بیدار شوم و روی تحقیقم کار کنم استاد می خواهد برود خارج از ایران و این را خیلی بی مقدمه و خیلی بی ملاحظه به من گفت . نمی دانم باید چه کار کنم و چطور می توانم از پس در هم پیچیدگی های زندگی اخیرم بر بیایم . باید اضطراب های تقویمی را تحمل کنم . مجبور به جیره بندی زمان هستم ، منی که از حساب و کتاب کردن زمان همیشه اِبا داشتم . لباس های کهنه را دور می اندازم ، جعبه ی خاتم کاری ِ پر از گل محمدی هدیه ی اوست آن را پاک می کنم از غبار ، آینه ی گل و مرغ هدیه ی اوست آن را برق می اندازم و اشک تا چانه ام راه می کشد و می رود .عکس ماردبزرگ را می بوسم و دوباره کنار آینه ی قدی می گذارمش ، هنوز به لبخندش محتاجم تا ابد به لبخندش و به نگاه پر از یقینش محتاجم . چطور اولین روز فروردین نبودنش را تحمل کنم ؟ آیا باید بروم خواجه ربیع و کنار آن سنگ سفید مرمر بنشینم ؟ چطور می توانم دستها و شانه اش را نبوسم ؟
می روم آن طرف اتاق، حالا دسته گل نرگس ، خشک تر شده و سرش را کج کرده روی کتاب های بالای تختم . می ترسم دستش بزنم و گلبرگ ها بریزند . خودش آن را از گلدان بزرگ گلفروشی برایم برداشت درست یک ساعت مانده به پروازم . نمی دانم چطور باید از رنج دلتنگی در امان بمانم وقتی سال نو با تعطیلات طولانی بین من و بزرگترین دلبسته گی هایم فاصله می اندازد و می دانم که مثل سالهای پیش در دید و بازدیدهای تکراری فامیلی لحظه ای هم حواسم معطوف دیگران نخواهد شد . کاش بتوانم در سال نو درسم را با کمترین میزان تنش و دردسر تمام کنم ، کاش بتوانم چهارپاره ها و شعرهای سپیدم را در دو کتاب خوب چاپ کنم و دیگر دلم شور گم و گور شدن این شعرها را نزند . دارد صدای احمد رضا ِ نازنین از اسپیکرها پخش می شود : نیاز آدمی به اکنون است نه گذشته و نه آینده . حرفش درست است شعرش صادق است . من نیز نیازمند اکنونم . حتی گذشته ی من نیازمند مدارایم در اکنون است و آینده ، آینده ی پر هراس جنینی ست که در اکنونم دل می زند .
درباره این سایت