هفده روز از تولد چهارسالگی این خانه ی به اسم ،مجازی و به دل، واقعی گذشته است.این خانه ،مهربان ، دوست و حتی المقدور راز دار من بوده و شاید بماند.هر وقت دلم از هیاهوی جهان بیرون به تنگ آمده کلید انداخته ام و بی صدا در ایوانش نشسته ام به نوشتن.می بینم نیمه شبها کسانی در حیاطش پرسه می زنند،صبح های زود هم همین طور.نمی دانم چرا وقتی می آیم و می بینم کسی اینجا هست بی اختیار صفحه/در را می بندم و می روم بیرون. انگار نقاشی باشم که دلش می خواهد مخاطبش راحت بچرخد بین تابلوها و معذب حضور صاحب نقاشی نباشد.من اینجا نقاشی کشیده ام با کلمه هایم. نقاشی شبهای تار و معدود سحرهای روشن زندگی ام را .گوشه کنار نقاشی هایم ماه کار گذاشته ام،ستاره پاشیده ام از احوال سختِ عاشقانه، اشک دوخته ام به سر شاخه های دلتنگ و یخ زده از سرمای استخوان سوز خراسانیش،خودم را و جهان اطرافم را و اتفاقات گوارا و ناگواری که در جامعه می بینم را روایت کرده ام در قطع و اندازه ها مختلف.

نرگس را چند شب پیش میانه ی بدحالی وخیمی دیدم،خیلی ناگهانی و بی مقدمه.برای دوره آموزش از بجنورد آمده بود هتل تابان.ریختم داد می زد چه مرگ هاییم هست!نمی شد همه ی بدحالی ام را به ماجرای تلخ و اندوهبار هواپیمای خاکستر شده و مرگ های دردناک دیگر ربط بدهد.اما نپرسید،مهربان دستم را گرفت و از پیاده روی پر از یخ و برف خیابان پاسداران تا سه راه ادبیات با احتیاط و ترس بسیار از زمین خوردن قدم زدیم. گاهی او من را بغل کرد گاهی من او را .حرف کشیده شد به اینستاگرام و کانال و این چیزها.گفت: جای خالی تو دقیقا آن جا مشهود است.سری تکان دادم و گفتم کدام جای خالی.دوستان به جای ما.من همان وبلاگ می نویسم.خندید و گفت مگر تو هنوز وبلاگ داری؟گفتم:دارم.گفت: بعد از ترکیدن بلاگفا همه رفتند آن وبلاگ خودت هم که از کار افتاد و آرشیوش هست.کجا می نویسی پس؟ گفتم بی نام و نشان برای خودم یک گوشه ای دارم.گفت:این روزها همه توی اینستاگرامند کی دیگر وبلاگ می خواند ؟گفتم نصفه شبها ،صبح ها ،غروب ها آدم ها به وبلاگم سر می زنند. گفت : جدی ؟ من با آن یکی دستم که توی دستش نبود از گوشی تلفنم وارد اینجا شدم 7 نفر حضور داشتند بعد زود صفحه را بنا به عادتی که گفتم،بستم . نرگس گفت یادش بخیر. توی وبلاگ ها همه چیز واقعی تر و صمیمی تر و بی دروغ تر بود.راست میگفت .از پردیس کتاب چند قلم خرید کردیم. من بی که ببیند برایش تقویم سال 1399 خریدم و یک کبوتر چوبی .داشتم در صفحه اول تقویم برایش یادداشتی می نوشتم که بوی امید و اتفاقات خوب بدهد که او هم کتابی را داد دستم و گفت این را برای تو برداشتم.مجموعه داستانی از یک دوست مشترک که باید می داشتم و نداشتمش.همدیگر را بغل کردیم. مدتها بود هیچ کس را بغل نکرده بودم،مدتها بود هیچ کس من را بغل نکرده بود.بعد دوباره از همان پیاده روی پر خطر برگشتیم. با یک درصد شارژ موبایل برایش اسنپ گرفتم و به راننده سفارش کردم از کجا و چطور و با احتیاط برود. برگشتم دوباره ببینمش داشت از پنجره ی کوچک پراید هاچ بک برایم دست تکان می داد.مدتها بود کسی برایم دست تکان نداده بود.اشک، راه کشید روی صورتم و در برف و تاریکی«رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم/در لابه لای دامن شب رنگ زندگی »فردا صبح وقتی بیدار شدم ،تلفن را از شارژر جدا کردم و با نوک انگشتم با احتیاط علامت هواپیما را لمس کردم،از حالت پرواز خارج شد و فوری چند تا ستاره ی اسنپ آمدند روی صفحه،نوشته بود:آیا از سفر خود راضی بودید؟بغض مثل یک تکه برف که لایش پر از سنگریزه باشد در گلویم آب شد و صورتم را در متکا پنهان کردم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گالری طلا و سنگ فرهاد رزرو هتل جهان فیلم Stephanie پرسش مهر 99-98 سروش معرفت ... معرفی کالا فروشگاهی